بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

حکایت ما

انگار همین دیروز بود که پروردگار
ناگهان با یک اردنگی ملکوتی
شیطان را از دروازه‌ی بهشت بیرون انداختند.
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقه‌های طلایی گندم بود و
نفهمیدیم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از کوره در رفتند.
ایشان را هرگز آن‌چنان غصبناک ندیده بودیم
از شما چه پنهان آن خشم برق‌آسا
چشم‌زهر جانانه‌ای هم از ما گرفت
و پنهان‌کار معصومانه‌ی ما نیز
از همان‌جا آغاز شد.
تازه با هم آشنا شده بودیم
من تا چشم‌های حوا را ندیده بودم
نمی‌دانستم آسمان زیباست
و سرانگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزیده بود که بدانم
از کنار هیچ گلی تا ابد
بی‌اعتنا نخواهم گذشت
هنوز عکس رخش در آیینه‌ی
هیچ جامی نیفتاده *
و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری
در نور لرزان شمع‌ها
به نستعلیق نسروده بود.
باب آشنایی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند.

عباس صفاری