انگار همین دیروز بود که پروردگار
ناگهان با یک اردنگی ملکوتی
شیطان را از دروازهی بهشت بیرون انداختند.
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقههای طلایی گندم بود و
نفهمیدیم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از کوره در رفتند.
ایشان را هرگز آنچنان غصبناک ندیده بودیم
از شما چه پنهان آن خشم برقآسا
چشمزهر جانانهای هم از ما گرفت
و پنهانکار معصومانهی ما نیز
از همانجا آغاز شد.
تازه با هم آشنا شده بودیم
من تا چشمهای حوا را ندیده بودم
نمیدانستم آسمان زیباست
و سرانگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزیده بود که بدانم
از کنار هیچ گلی تا ابد
بیاعتنا نخواهم گذشت
هنوز عکس رخش در آیینهی
هیچ جامی نیفتاده *
و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری
در نور لرزان شمعها
به نستعلیق نسروده بود.
باب آشنایی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند.
عباس صفاری
ناگهان با یک اردنگی ملکوتی
شیطان را از دروازهی بهشت بیرون انداختند.
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقههای طلایی گندم بود و
نفهمیدیم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از کوره در رفتند.
ایشان را هرگز آنچنان غصبناک ندیده بودیم
از شما چه پنهان آن خشم برقآسا
چشمزهر جانانهای هم از ما گرفت
و پنهانکار معصومانهی ما نیز
از همانجا آغاز شد.
تازه با هم آشنا شده بودیم
من تا چشمهای حوا را ندیده بودم
نمیدانستم آسمان زیباست
و سرانگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزیده بود که بدانم
از کنار هیچ گلی تا ابد
بیاعتنا نخواهم گذشت
هنوز عکس رخش در آیینهی
هیچ جامی نیفتاده *
و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری
در نور لرزان شمعها
به نستعلیق نسروده بود.
باب آشنایی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند.
عباس صفاری