نشستم روی صندلی و قیچی خورد به موهام. بعد هم
رنگ پاشیدم رویش و به آدم تازهی توی آینه لبخند زدم. به همین سادگی. با خودم مرور
کردم. این دومین پاییز است که گرفتهام. یک نفر توی گوشم میخواند که سهمم از
زندگی بیشتر از این همه غصه است. خستهام از روزهای تکراری. از فکرهای سنگین و بینتیجه.
حالا که به هوش آمدهام میفهمم که در گذشته زندگی میکنم و خودِ در گذشته جا
ماندهام را چقدر دوست ندارم! از راکد ماندن بیزارم. از انفعالی که گریبانم را
گرفته فراریام. چیزی به آستانهی بیست و هشت سالگیم نمانده. آبان دلش میخواهد
که تا آن موقع سرزندهتر باشد. شادتر. و تمام ترهای خوبِ ممکن را دور خودش جمع کند
دوباره.
با موهای شرابی رنگم عشق می کنم و میخواهم
روزها را تا ته سر بکشم باز...