آبان ۰۵، ۱۳۹۲

صبح دیگری در راه است...

نشستم روی صندلی و قیچی خورد به موهام. بعد هم رنگ پاشیدم رویش و به آدم تازه­ی توی آینه لبخند زدم. به همین سادگی. با خودم مرور کردم. این دومین پاییز است که گرفته­ام. یک نفر توی گوشم می­خواند که سهمم از زندگی بیشتر از این همه غصه­ است. خسته­ام از روزهای تکراری. از فکرهای سنگین و بی­نتیجه. حالا که به هوش آمده­ام می­فهمم که در گذشته زندگی می­کنم و خودِ در گذشته جا مانده­ام را چقدر دوست ندارم! از راکد ماندن بی­زارم. از انفعالی که گریبانم را گرفته فراری­ام. چیزی­ به آستانه­ی بیست و هشت سالگیم نمانده. آبان دلش می­خواهد که تا آن موقع سرزنده­تر باشد. شادتر. و تمام ترهای خوبِ ممکن را دور خودش جمع کند دوباره.
با موهای شرابی رنگم عشق می کنم و می­خواهم روزها را تا ته سر بکشم باز...

مهر ۲۴، ۱۳۹۲

شب­ها سریع می­خزم زیر پتو و خاموشی می­زنم. روز­ را قیچی می­کنم و تمام حواسم را به کار می­گیرم که مغزم را شخم نزنم و یاد چیزی نکنم. تندام. تلخ­ام. می­دانم. اما رمقی برای توضیح از خودم ندارم. ازینکه چه بود. چه شد. چرا. هر سوالی مرا پیر می­کند چند سال. دیگر نقطه هم گذاشته­ شد ته قصه. پرونده­های بازِ قدیمی هم یک روزی مختومه می­شوند بالاخره. شاید رسید روزی که قلب درد خوب شود و جوش­های زیر پوستی توی صورت آرام شوند و دوبار پریودی توی ماه تمام. همین­ها هم که کم شوند یعنی دنیا جای بهتری شده.
چه خوب که خانه را عوض کرده­ام. چه خوب که خیلی­ها نمی­خوانند و من راحت می­نویسم که غمگینم...

مهر ۱۹، ۱۳۹۲

از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
درد کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن...

شمس لنگرودی

مهر ۱۸، ۱۳۹۲

از مرض­های تازه­ام اینکه صبح­ها از 5 بیدار می­شوم. بیدار و بی­فایده. خورشید که از پنجره بالا می­آید و نور می­پاشد سرم را فرو می­کنم زیر پتو وتلاش مذبوحانه می­کنم که فکرهای پریشانم را سامان دهم. هنوز خسته­ام. تحمل روشنایی را ندارم. کم کم خودم را از رختخواب می­کشم بیرون و یک لقمه نان و پنیر درست می­کنم می­گذارم توی کیف و در را می­بندم. از خانه که بیرون می­زنم بغض دارد خفه­ام می­کند. به دفتر که می­رسم تا یک ساعت تحمل هیچ نگاهی را ندارم. چایی- نبات می­خورم و ظهر به بعد کم کم یخم باز می­شود.
دو هفته پیش نشستم پیش مدیر و هی شصت پایم را فشار دادم توی کتانی و گفتم فقط تا آخر ماه می­آیم. شوکه شد. اصرار کرد بمانم. حتی گف یک ماه نیا. مرخصی بگیر. اشک­هام سر خورد جلوی مرد غریبه و گفتم: نه...
حالا از کنار هر میزی که رد می­شوم، نگاه محبت­آمیز توأم با نفرتی می­کنند و می­گویند «لعنتی! واقعا می­روی؟» من لبخند می­زنم و سرتکان می­دهم که یعنی بله.
توی دلم به خودم می­گویم می­روم، می­روم با دلشوره. اما همه چیز درست می­شود روزی...