تیر ۰۴، ۱۳۹۳

کسی که نبردی را پشت سر می‌گذارد، باز هم می‌تواند از ته دل بخندد؟ از ته دل دوست بدارد؟ با همان شوق دوباره کسی را در آغوش بگیرد؟

خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

مانده‌ام خانه. مچ پای چپم چرخیده و درد می‌کند. لنگان لنگان راه می‌روم و دور خودم می‌چرخم. دوباره از آن وقت‌هایی است که فرو رفته‌ام توی خودم. اما خوبم. غذا می‌پزم. موهام را شانه می‍کنم و دامن‌های رنگارنگ می‌پوشم. حرف؟ نه. خیلی حرف نمی‌زنم. به خودم فکر می‌کنم بیشتر. به کارهای عقب افتاده‌ام. گاهی دلم می‌خواهد یکی پیدا بشود و دست کند توی گلوم و حرف‌های بیات شده‌ام را بکشد بیرون و خلاصم کند از این رنج مدام. اما این فقط گاهی است و می‌دانم به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌دهم به درون. آخر ماه است و همیشه این روزها دلم چنگ می‌خورد. صدای پرنده‌ها می‌آید و من باید بلند شوم. شاخ قول را قرار است بشکنم این ماه. باور کنید.

خرداد ۱۶، ۱۳۹۳

«تمام روزها بارِ وزن تن‌ام را و بار جاذبه‌ی زمین را به دوش می‌کشیدم، به همراه بارِِ تمام بندهایی که مرا بسته بود، مرا روی زمین توی آن خانه نگاه‌ داشته بود. بچه‌ها و کتاب‌ها و دامن‌ها و فیلم‌ها و شال‌های رنگی. روزی رسید اما، که تصمیم گرفتم همه‌چیز را رها کنم، بروم. خسته بودم، و برای آن‌همه خستگی، وزن تن‌ام به تنهایی کافی بود. تمام گذشته‌ام را و بچه‌ها را و کتاب‌ها را و دامن‌ها و فیلم‌ها و شال‌های رنگی‌ام را رها کردم. تمام بندهایی که مرا زنجیر کرده بود به آن خانه، با دندان بریدم. حالا سال‌ها از آن روز گذشته و من رفتن یا ماندن‌ام را به خاطر نمی‌آورم دیگر. دانستنِ این‌که می‌شود همه‌چیز را رها کرد و رفت برایم کافی بود تا از آن رنجِ همواره خلاص شوم. تا احساس قدرت کنم و دیگر از ترک شدن، دیگر از ترک کردن نترسم. دانستنِ این‌که آماده‌ی رها کردن‌ام، به من قدرت و اعتماد به نفس داد تا بایستم. ایستادم؟ به خاطر نمی‌آورم دیگر.

خاطرات خانه‌ی ییلاقی --- ویرجینیا گلف»
 
 
+