دراز کشیدم و در کسری از ثانیه تمام یادها و آدمها
حجوم آوردند. به کارهای ناتمامم فکر میکنم. به نامههای ننوشتهام برای کسانی که
مدتهاست دلتنگشانم. برای م که توی این سالها همهیشه هالهای از حضورش بود و حالا
دیگر برای همیشه از ایران رفته است. به قرارهایی فکر میکنم که هی به فردا انداختم
و اینهمه گذشته و هنوز فردای موعودی فرا نرسیده است. به خوشیها و گشت و گذارهایی
که پسشان زدم فکرم میکنم، به آدمهایی که دورشان کردم. به اینکه حتی حوصله نکردم
تولد ا.ظ را تبریک بگویم. اینکه دلم میخواست شکم قلمبه و برآمدهی ع را ببینم و
هی امروز و فردا کردم و حالا بچه چهل روزه است و مادرش تکست میفرستد و من را از
قول بچه «خاله» خطاب میکند و من هنوز جوجهی پاییزیش را که درست روز تولد من به
دنیا آمده ندیدهام. و ته همهی اینها به آخرین یادداشت حسین معززینیا در پیج
فیسبوکش فکر میکنم. همان که بعد از یک ماه که از بیمارستان مرخص شده نوشته و میگوید
که مرگ به طرز احمقانهای به ما نزدیک است. و جوری تآکید میکند که هوا توی گلوی
آدم گیر میکند. و گریهام گرفته. برای تمام این تعویقها گریهام گرفته.
نمیدانم از کِی، از کجا این همه سخت شدم. که
یادم رفت شاید فردایی نباشد، به واسطهی نبودن من یا نبودن آنها. و من هنوز ندیده باشمشان،
که نبوسیده باشمشان و در آغوششان نکشیده باشم. مگر آدمیزاد از جانِ زندگی چه میخواهد،
جز همینها؟
* البته که «نبودن»، تنها به معنی مرگ نیست.