گاهی لابهلای همهی گند و گه بودنای دنیا یه
قانونایی هم پیدا میشه. اینکه انگار همه چی یه مرز داره. یه خط. تا یه جایی
سردرگمی. تا یه جایی گه گیجه داری میون موندن و رفتن. میون بودن و نبودن. میون
خیلی چیزای دیگه. این یه جایی ممکنه گاهی خیلی طول بکشه. یه سال، دو سال، سه سال،
هفت سال یا حتی بیشتر. که بیشترش واسه من یکی دیگه قابل تصور نیست. این مدت میتونه
خوب باشه. معمولی یا حتی خیلی مرگآور و کشنده باشه. که معمولن هم از یه تاریخی به
بعد همینجوری میشه. منظورم مرگآوره. آدم هر روز فکر میکنه دچار ایست قلبی شده.
یا یه هیجاناتی که نمیتونه اسمی روش بذاره. کم کم خسته میشه و وا میده. اما این
وا دادنه انتخابش نیست. فقط از روی خستگیه. بعد که یکم میگذره تازه به هوش مییاد
و میفهمه دنیا رو سرش خراب شده. یه ویرانیِ کامل. انگار زلزله اومده و همهچیو با
خاک یکسان کرده و اون تنها بازماندهی غمگین و درموندهی یه فاجعهی تلخه. تازه میبینه
که یه جایی تو سینهش خالی شده. یه حفرهی بزرگ که میخواد اونو تو خودش فرو ببره.
به طرز هولناکی انگار قراره تو سینهی خودش دفن بشه. این حسا خیلی ترسناکه. خیلی.
اینکه هر لحظه وسط راه رفتن و غذا خوردن و کار کردن و خوابیدن و هر چیز دیگهای یدفه
دلت هری بریزه پایین. درست مثل وقتی که سوار رنجر میشی و اون با شتاب زیادی بالا
و پایین میره. فرقش تو اینه که تو داری روی یه زمین مسطح و با سرعت خیلی کم حرکت
میکنی. اما قلبت با همون شدت توسینه میکوبه و دلت هی میریزه پایین. هی میریزه
پایین. هی میریزه پایین. هی. هی. لعنتی. میخوای به یه جایی چنگ بزنی و بگی آخه
چرا؟ اما میبینی که هیچ دیواری توی اون ویرونه سر پا نیست. حتی لاشهی دیوارم
پیدا نمیشه.
بعد یهو یه اتفاقی میفته. یه چیزی مثل خرقِ عادت
که اصلن فکرشم نمیکردی. شایدم یه داستان ساده که جزء روالِ عادی زندگی بوده و تو
ازش بیخبر بودی. معجزه باشه یا حادثهی ساده فرقی نداره. واسه تو غنیمته. یه غنیمتِ
با ارزش. مثل شیشهی عمرِ غولا که نباید هیچ وقت بشکنه. اولاش خوبه. خیلی خوب. به
مرور جون میگیری و کم کم ویرونت رو آباد میکنی دوباره. اما اینا فقط اولای قصهست.
یه چیزی این وسط کمه که هنوز نمیدونی اسمشو چی میشه گذاشت. یه چیزی که شاید از
اول هم کم بوده و تو کور بودی و ندیدی. یا خودتو زدی به کوری که نبینیی. شاید هم
از یه جایی به بعد کم شده. دیگه فرقی نمیکنه از کِی و کجا کمه. دیگه خیلی چیزا فرقی نمیکنه. از یه
جایی به بعد زمان بیاعتبار میشه. دیگه تاریخ مهم نیست. دیگه از تقویم نمیترسی.
دیگه روزا رو نمیشمری. دیگه قلبت یکدفعه ایست نمیکنه. اما به جاش میفهمی که سرعتش
کم شده. شاید یکی در میون بزنه. اما ایست نداره. اینو از تنگی نفس میفهمی. از گودیای
که افتاده پای چشمات. اما دیگه توقفی نیست. فقط همه چی رو دور کنده. رو یه دور
خیلی کند. از همهی ایناس که یه روزی میفهمی شیشهی عمر غوله شکسته و تو بازم کور
بودی. میفهمی خیلی وقته رسیده بودی ته همون خطی که قبلترا ازش میترسیدی. نه
اینکه الان نترسی. اما اینبار جنس ترسِ فرق میکنه. اگه از من بپرسی میگم این دفعه
اصلا ترس نیست. یه غمه. یه غمِ سنگین. درست مثل اینکه عزیزی رو برای همیشه از دست
دادی و با همهی تلخی این سرنوشتِ محتوم برات رقم خورده. یه عزیزِ از دست رفته که
نمیتونی برای دوباره بودنش کفش آهنی پات کنی. فقط باید اشکاتو پس بزنی و خودتو به
زورم که شده هل بدی تو زندگی. اما اینبار باید زیر یه دیوار، توی یه جویِ روون
واستی و تموم تلخیا و سختیا و تحقیرایی که هیچ وقت نفهمیدی چرا چسبید به زندگیتو
عق بزنی. باید این قدر عق بزنی که سَمّش از تو خونت بره بیرون. دیگه ترس نیست.
زخمه. با خون. بعدش باید بشینی لب همون جوبو با پنبه خونا رو پاک کنی و عفونتا رو
بشوری. درد داره اما دیگه هیچی واسه ایست کردن وجود نداره. زندگی افتاده رو دورِ
کند و میره جلو. مثل آبِ همون جوبی که حالا دیگه خونی شده. بازم نترس. دستتو بگیر
به دیوارو و همین دورِ کندو ادامه بده. حالا اگه بغض کردی و بیصدا چشمات خیس شدم
طوری نیس. گوشهی شالِ صورتیتو بگیر به چشمات و جوری که بخوای به کسی تسلیت بگی به
خودت بگو: غمت کم....
والّا به خدا راه دوری نمیره.