شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

پاییزِ عزیزِ مغموم...

امروز حسابش فرق داشت. امروزِ من رها شده بود. سرگردان. بی­قراری وحشتناک بی­نام و نشانی که با خودم می­کشم گاهی کار دستم می­دهد. من؟ بند تنبانم این روزها. برگ نیمه جان روی درختم. شل کنی فرار می کنم. از کار. از خانه. از خیابان. از خودم. پرسید خوبی؟ و من چشم­هام را بستم و دیگر اشک امان نمی­داد. شما را به خدا وقتی کسی رنگش پریده است، وقتی کند است و معلوم است که قلبش یکی در میان می­زند، وقتی تلاش مذبوحانه­اش را برای خوب بودن می­فهمید دیگر حالش را نپرسید. شما که جواب را می­دانید. بی­خیال این آدم شوید. بگذارید دلش را خوش کند که همه چیز مرتب است و چقدر خوب خودش را سامان می­دهد پیش دیگران. دویدم خانه. زیر پتو. هوا سرد شده برای من. من از پاییز می­ترسم. از تمام روزهایی که سال پیش سپری کردم فراری­ام. از تمام شب­هایی که سراسر کابوس و ترس و تنهایی بود. از بغض­های بی­امان چندماهه­ام فراری­ام. من از «کابوسِ تکرار» می­ترسم. از سوگواری هزارباره. از این روزها. من؟ گیجم، گنگم. من از پاییزِ محبوبم فراری­ام...
پاییزِ عزیزِ مغمومِ من! نیا... نیا...

شهریور ۲۱، ۱۳۹۲


«چیزی را که دارد توی سینه­ام پخش می­شود می­فهمم، از درد و بزرگ شدنِ سینه­ام آن را می­فهمم. و دردبارتر این که نمی­توانم، نمی­خواهم جلوش را بگیرم.»
نیمه­ی غایب- حسین سناپور

 

شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

ف مثل فردا؟

سر کار بداخلاقم. نه اینکه هی اخم کنم. نه. خیلی با دیگران حرف نمی زنم. مگر به ضرورت. تازگی­ها بیشتر اینجوری شده­ام. حوصله ی بحث­های الکی را ندارم. همان اوایل توی دفترچه­ام نوشتم که حواسم به خودم و برخوردهایم باشد. تجربه بهم ثابت کرده که الکی صمیمی شدن تو محیط­های نسبتا رسمی کار دست آدم می­دهد. من خیلی کم راجع به خودم حرف می­زنم. شاید تعبیر به محافظه کاری شود. اصلا برایم مهم نیست. دلیلی نمی­بینم که بخواهم زیر و روی زندگیم را پهن کنم جلوی دیگران. اما دختر با محبتی که اینجا اسمش را می­گذارم ستاره اینطور نیست. دائم حالم را می­پرسد و وقتی که من جواب سربالا می­دهم و در مواقعی که واقعا خوب نیستم هم مثل اسب دروغ می­گویم که خوبم می­نشیند کنارم و یکی یکی پرونده­های جداییش را برایم باز می­کند. این یعنی غیرمستقیم حواسش به من هست. خوشم می­آید ازینکه در همین مدت کوتاه اینقدر بهم اعتماد کرده و در عین حال اینقدری حرمت نگه می­دارد و صاف توی روم نمی­زند که مسئله چیست. همین­ها حالم را خوب می­کند. یا آقای شین که برای انجام یک کار ساده قادر است یک طایفه را از عصبانیت حلق آویز کند. بس که دل گنده است و بیخیال است و بی­مسئولیت و مدیر تنها گیر رفاقت چند ساله­شان است که تا به حال عذرش را نخواسته. اما گزارشی که من لازم داشتم را بعد از سه­بار پیگیری و دو روز غیبت غیر موجه نوشت و با عکس­هاش گذاشت روی میزم. شماها نمی­دانید. این در پرونده­ی کاری آقای شین نقطه­ی عطف محسوب می­شود. حالا بماند که خطش افتضاح بود و صرف فعل­هایش مشکل داشت و عکس­ها را جابه­جا گذاشته بود و خودم از اول خط به خط نوشتم و ادیت کردم. بله. این ها همه خوب است. اما دلیل نمی­شود که من هر روز فکر نکنم که فردا هم می­روم یا همین امروز استعفایم را بگذارم روی میز!

شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

یه روزِ خوب می یاد!


گاهی لابه­لای همه­ی گند و گه بودنای دنیا یه قانونایی هم پیدا می­شه. اینکه انگار همه چی یه مرز داره. یه خط. تا یه جایی سردرگمی. تا یه جایی گه گیجه داری میون موندن و رفتن. میون بودن و نبودن. میون خیلی چیزای دیگه­. این یه جایی ممکنه گاهی خیلی طول بکشه. یه سال، دو سال، سه سال، هفت سال یا حتی بیشتر. که بیشترش واسه من یکی دیگه قابل تصور نیست. این مدت می­تونه خوب باشه. معمولی یا حتی خیلی مرگ­آور و کشنده باشه. که معمولن هم از یه تاریخی به بعد همینجوری میشه. منظورم مرگ­آوره. آدم هر روز فکر می­کنه دچار ایست قلبی شده. یا یه هیجاناتی که نمی­تونه اسمی روش بذاره. کم کم خسته می­شه و وا می­ده. اما این وا دادنه انتخابش نیست. فقط از روی خستگیه. بعد که یکم می­گذره تازه به هوش می­یاد و می­فهمه دنیا رو سرش خراب شده. یه ویرانیِ کامل. انگار زلزله اومده و همه­چیو با خاک یکسان کرده و اون تنها بازمانده­ی غمگین و درمونده­ی یه فاجعه­ی تلخه. تازه می­بینه که یه جایی تو سینه­ش خالی شده. یه حفره­ی بزرگ که می­خواد اونو تو خودش فرو ببره. به طرز هولناکی انگار قراره تو سینه­ی خودش دفن بشه. این حسا خیلی ترسناکه. خیلی. اینکه هر لحظه وسط راه رفتن و غذا خوردن و کار کردن و خوابیدن و هر چیز دیگه­ای یدفه دلت هری بریزه پایین. درست مثل وقتی که سوار رنجر می­شی و اون با شتاب زیادی بالا و پایین می­ره. فرقش تو اینه که تو داری روی یه زمین مسطح و با سرعت خیلی کم حرکت می­کنی. اما قلبت با همون شدت توسینه می­کوبه و دلت هی می­ریزه پایین. هی می­ریزه پایین. هی می­ریزه پایین. هی. هی. لعنتی. می­خوای به یه جایی چنگ بزنی و بگی آخه چرا؟ اما می­بینی که هیچ دیواری توی اون ویرونه سر پا نیست. حتی لاشه­ی دیوارم پیدا نمی­شه.
بعد یهو یه اتفاقی میفته. یه چیزی مثل خرقِ عادت که اصلن فکرشم نمی­کردی. شایدم یه داستان ساده که جزء روالِ عادی زندگی بوده و تو ازش بیخبر بودی. معجزه باشه یا حادثه­ی ساده فرقی نداره. واسه تو غنیمته. یه غنیمتِ با ارزش. مثل شیشه­ی عمرِ غولا که نباید هیچ وقت بشکنه. اولاش خوبه. خیلی خوب. به مرور جون می­گیری و کم کم ویرونت رو آباد می­کنی دوباره. اما اینا فقط اولای قصه­ست. یه چیزی این وسط کمه که هنوز نمی­دونی اسمشو چی می­شه گذاشت. یه چیزی که شاید از اول هم کم بوده و تو کور بودی و ندیدی. یا خودتو زدی به کوری که نبینیی. شاید هم از یه جایی به بعد کم شده. دیگه فرقی نمی­کنه از کِی  و کجا کمه. دیگه خیلی چیزا فرقی نمی­کنه. از یه جایی به بعد زمان بی­اعتبار می­شه. دیگه تاریخ مهم نیست. دیگه از تقویم نمی­ترسی. دیگه روزا رو نمی­شمری. دیگه قلبت یکدفعه ایست نمی­کنه. اما به جاش می­فهمی که سرعتش کم شده. شاید یکی در میون بزنه. اما ایست نداره. اینو از تنگی نفس می­فهمی. از گودی­ای که افتاده پای چشمات. اما دیگه توقفی نیست. فقط همه چی رو دور کنده. رو یه دور خیلی کند. از همه­ی ایناس که یه روزی می­فهمی شیشه­ی عمر غوله شکسته و تو بازم کور بودی. می­فهمی خیلی وقته رسیده بودی ته همون خطی که قبل­ترا ازش می­ترسیدی. نه اینکه الان نترسی. اما اینبار جنس ترسِ فرق می­کنه. اگه از من بپرسی میگم این دفعه اصلا ترس نیست. یه غمه. یه غمِ سنگین. درست مثل اینکه عزیزی رو برای همیشه از دست دادی و با همه­ی تلخی این سرنوشتِ محتوم برات رقم خورده. یه عزیزِ از دست رفته که نمی­تونی برای دوباره بودنش کفش آهنی پات کنی. فقط باید اشکاتو پس بزنی و خودتو به زورم که شده هل بدی تو زندگی. اما اینبار باید زیر یه دیوار، توی یه جویِ روون واستی و تموم تلخیا و سختیا و تحقیرایی که هیچ وقت نفهمیدی چرا چسبید به زندگیتو عق بزنی. باید این قدر عق بزنی که سَمّش از تو خونت بره بیرون. دیگه ترس نیست. زخمه. با خون. بعدش باید بشینی لب همون جوبو با پنبه خونا رو پاک کنی و عفونتا رو بشوری. درد داره اما دیگه هیچی واسه ایست کردن وجود نداره. زندگی افتاده رو دورِ کند و میره جلو. مثل آبِ همون جوبی که حالا دیگه خونی شده. بازم نترس. دستتو بگیر به دیوارو و همین دورِ کندو ادامه بده. حالا اگه بغض کردی و بی­صدا چشمات خیس شدم طوری نیس. گوشه­ی شالِ صورتیتو بگیر به چشمات و جوری که بخوای به کسی تسلیت بگی به  خودت بگو: غمت کم....
والّا به خدا راه دوری نمی­ره.