اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

... ساغر وفا از چه بشکنی؟

پس از مدت‌ها حالی دارم که اسمش حالِ نوشتن است. نه صرفا نوشتن. مرور کردن، کز کردن گوشه‌ای و روزها را ورق زدن. شاید اگر محرمی بود، نمی‌نوشتم. شربت زرشک را با هم می‌خوردیم و سیگار را با هم می‍‌کشیدم و گپ می‌زدیم و شاید بغضی هم می‌کردیم و راه دوری نمی‌رفت. اما محرمی نیست و روزهای آخر اسفند است و من تنها نشسته‌ام توی خانه‌ام و می‌نویسم. نامجو برای خودش می‌خواند و هر بار توی خون من راه باز می‌کند. خمار صد شیه دارد. من هم. این روزها گیجم. مبهوتم و در کنارش سبک. و حتی خوشحال. دلم می‌خواهد این سال لعنتی را، این سال نحس و سراسر نکبت را با دست‌هام هول بدهم و زودتر آواره‌اش کنم. مهدی می‌گفت «سالِ بد»، «سالِ تلخ». من نوشته‌اش را می‌خواندم و دردم می‌گرفت. سالی که شروعش با اضطراب و ترس بود و ذره ذره تمام روحم را خشکاند. سالی که تک تک روزهایش با نگرانی گذشت. سالی که ترس از رگ گردن به من نزدیک‌تر بود و هراس زیر پوست تنم ریشه می‌دواند. سالِ زخم، زخمی عمیق، کاری... سال نحسی که روزهایش بغض‌های تلخ را جویدم و حفره‌ی توی سینه‌ام بزرگ و بزرگ‌تر شد. سالی که شب‌هاش پر بود از تاریکی. سالِ تنهایی. سالِ درد. سال بزرگ شدن نه، سالِ پیر شدن. سالِ از کمر دو نیم شدن. سال تنهایی به دوش کشیدن. سالِ انتظار. سالِ چشم براهی. سالی که سراسرش زمستان بود و گمان می‌کردم امید دوباره جوانه را باید به گور برد. «سالِ بد»، «سالِ تلخ».
حالا روزهای آخر اسفند است و من تنها نگاه می‌کنم به اینکه «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود». نبود. نبود. اما حالا باورم شده که بهار از راه می‌رسد. که اصلا رسیده. حالا می‌توانم دوباره به شکوفه‌ها بخندم، می‌توانم همنشین رنگ‌ها شوم، می‌توانم لباس‌های خوب بپوشم و کمتر از آدم‌ها بترسم. اعتماد؟ نه، نه هنوز مانده تا اعتماد دوباره. حالا باید دوید و بهار را پرستید و توی پیراهن‌های نرم و نازک پیچ و تاب خورد. یقین دارم که هیچ وقت مثل حالا چشم‌ انتظار روزهای نو نبودم. اگر چه کمی خسته، اگر چه دلشکسته...

اسفند ۲۲، ۱۳۹۲


در دست های چه کسی
اسراف می شوی تو
اکنون که من
به ذره ذره ات محتاجم؟

-- ییلماز اردوغان--