دی ۰۸، ۱۳۹۳

آدم ها گاهى گريه مى كنند
نه به خاطر اينكه ضعيف هستند
بلكه به اين خاطر كه
براى مدتى طولانى قوى بوده اند.

-- هرتا مولر--

دی ۰۵، ۱۳۹۳

دراز کشیدم و در کسری از ثانیه تمام یادها و آدم‌ها حجوم آوردند. به کارهای ناتمامم فکر می‌کنم. به نامه‌های ننوشته‌ام برای کسانی که مدت‌هاست دلتنگشانم. برای م که توی این سالها همهیشه هاله‌ای از حضورش بود و حالا دیگر برای همیشه از ایران رفته است. به قرارهایی فکر می‌کنم که هی به فردا انداختم و اینهمه گذشته و هنوز فردای موعودی فرا نرسیده است. به خوشی‌ها و گشت و گذارهایی که پسشان زدم فکرم می‌کنم، به آدم‌هایی که دورشان کردم. به اینکه حتی حوصله نکردم تولد ا.ظ را تبریک بگویم. اینکه دلم می‌خواست شکم قلمبه و برآمده‌ی ع را ببینم و هی امروز و فردا کردم و حالا بچه چهل روزه است و مادرش تکست می‌فرستد و من را از قول بچه «خاله» خطاب می‌کند و من هنوز جوجه‌ی پاییزیش را که درست روز تولد من به دنیا آمده ندیده‌ام. و ته همه‌ی این‌ها به آخرین یادداشت حسین معززی‌نیا در پیج فیسبوکش فکر می‌کنم. همان که بعد از یک ماه که از بیمارستان مرخص شده نوشته و می‌گوید که مرگ به طرز احمقانه‌ای به ما نزدیک است. و جوری تآکید می‌کند که هوا توی گلوی آدم گیر می‌کند. و گریه‌ام گرفته. برای تمام این تعویق‌ها گریه‌ام گرفته.
نمی‌دانم از کِی، از کجا این همه سخت شدم. که یادم رفت شاید فردایی نباشد، به واسطه‌ی نبودن من یا نبودن آنها. و من هنوز ندیده باشمشان، که نبوسیده باشمشان و در آغوششان نکشیده باشم. مگر آدمیزاد از جانِ زندگی چه می‌خواهد، جز همین‌ها؟
 
* البته که «نبودن»، تنها به معنی مرگ نیست.

 

آذر ۳۰، ۱۳۹۳

چایی که دم کشید، دو تا لیوان می‌گذاریم توی سینی، با شیرینی و سوهان  و سیگار. پالتو می‌پوشیم و می‌رویم روی تراس. باد می‌پیچد لابه‌لای موهایم. چایی می‌خوریم و گپ می‌زنیم. من خوشحالم و همین برایم کافی است که توی این شهر شلوغ، دوستی هست، که خانه‌ی گرمی دارد، که خانه‌اش تراسی دارد و مهم‌تر از همه آغوش امنی که می‌توانم شلوغی و خستگی روزم را فرود بیاورم آنجا و بی‌خیال، یله شوم در آرامش همیشگی‌اش.

آذر ۲۵، ۱۳۹۳

بعد از دعوای مفصل و دورادورِ پدر سر هیچ و پوج، دلم می‌خواست قهر کنم. تن خسته‌ام را بکشم یک گوشه و لال شوم برای همیشه. یا دراز بکشم لابه‌لای زندگیم. درست وسط شلوغی‌ها و ماجراها و کارهام. وسط مواخذه‌ها و توضیح دادن‌ها و دلواپسی‌ها. ملافه را بکشم تا روی چشم‌هام و تمام قوت جانم را بکشم توی صدام و به دنیا فرمان ایست بدهم. یا بگویم کمی آهسته، تنها کمی آهسته‌تر رد شو... از روی من...
اما دراز نکشیدم. لال نشدم و راه رفتم و از رنگ‌ها و درخت‌های نیمه جان عکس گرفتم. زیر یکی از عکس‌ها نوشتم: «سرودِ آنکه برفت» و فکر کردم چرا من هیچ وقت نرفتم، نمی‌روم...

آذر ۱۸، ۱۳۹۳


وقت‌هایی که می‌روم دفتر، عمدا جوری می‌روم که کارم حوالی غروب تمام شود. بعد کیف و کتابم را جمع می‌کنم و درِ سیاه ِ سنگینِ سرگردان را می‌بندم و خیابان ویلا، خیابان ویلای عزیز را می‌آیم بالا. دست‌ می‌کشم روی دیوارهای خیابان کریم خان و بعد هم نشر چشمه را طواف می‌کنم، یا باغ هنر و خانه‌ی هنرمندان را. با این‌ها پاییز را سر می‌کنم. توی سرم هم زنی هست که می‌گوید تمام می‌شود ین روزها، من می‌دانم.

آذر ۱۳، ۱۳۹۳

موسیقیِ گوش من از صبح، صدای خِش خِش برگ‌های حیاط است که بازیگوشانه دنبال هم می‌دوند.

آذر ۱۰، ۱۳۹۳


دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد هر چیزی که توی سرم هست را بنویسم. دلم می‌خواند نگاه سرد آشناهای قدیمم را بنویسم. خواب‌هایم را. خیال‌هایم را. همه را بنویسم دوباره. می‌دانم که اینجا را کسی نمی‌خواهد و اصلا چه خوب که فراموش شده. من فراموشم شده‌ام توی این یکسال و اندی. با تمام ابعادم، و این را خوب می‌دانم. من برای هیچکس می‌نویسم. برای خودم هم نه. من می‌نویسم که فراموش کنم. که سبک شوم. که راحت شوم. که دیگر پای چشم‌هایم گود نیفتد. که هزار باره نیفتم به وزن کم کردن. که نشوم که چرا گرفته‌ام. که چرا وقتی می‌خندم دیگر چشم‌هایم آن برق همیشه‌اش را ندارد. که نشونم مانع ذهنی دارم. من می‌نویسم که خلاص شوم. که یادم برود این بغض تلخ لعنتی را. که نبینم دیگر آن کابوس کشنده‌ی تکراری را. بعدش دلم می‌خواهد بزنم برون. راه بروم. بدوم. آنقدر بدوم که رمقی برایم نمانده باشد و از یاد ببرم تمام نوشته‌هایم را.
چراغ آشپزخانه را می‌زنم و شروع می‌کنم به شستن کوه ظرف‌ها. حرف‌های بیات شده‌ی دیروز توی سرم رژه می‌‌روند. حتی حرف ماه‌ قبل تراپیست که گفت خوب عمل کرده‌ام. حالا اما جایی توی تنم تیر می‌کشد دوباره. مثل ترکشی که بازمانده از جنگ خیلی خیلی دوری است و درست کنار نخاع جا خوش کرده است. نه می‌شود تکانش داد و نه می‌توان به بودنش دل خوش کرد.
فایل تازه را بازکرده‌ام و حواسم پرت است. حواسم سخت پرت است این روزها. ناخن‌هایم زرشکی پر رنگ است. هم قشنگ شده و هم دلم را مچاله می‌کند. انگار دارد خون بیات شده می‌چکد از انگشت‌هایم. احساس می‌‌کنم فرصت کم است. فرصت دیدن، شنیدن، خواندن. فرصت دوست داشتن. پریروز زیر باران توی ترافیک خیالان ولیعصر گیر کرده بودیم و می‌گفت پکری. از خودت بگو. پکر بودم و خوب می‌‌دانستم دلم چه اینجا را نمی‌خواهد.