چراغ آشپزخانه را میزنم و شروع میکنم به شستن
کوه ظرفها. حرفهای بیات شدهی دیروز توی سرم رژه میروند. حتی حرف ماه قبل
تراپیست که گفت خوب عمل کردهام. حالا اما جایی توی تنم تیر میکشد دوباره. مثل
ترکشی که بازمانده از جنگ خیلی خیلی دوری است و درست کنار نخاع جا خوش کرده است.
نه میشود تکانش داد و نه میتوان به بودنش دل خوش کرد.
فایل تازه را بازکردهام و حواسم پرت است. حواسم
سخت پرت است این روزها. ناخنهایم زرشکی پر رنگ است. هم قشنگ شده و هم دلم را
مچاله میکند. انگار دارد خون بیات شده میچکد از انگشتهایم. احساس میکنم فرصت
کم است. فرصت دیدن، شنیدن، خواندن. فرصت دوست داشتن. پریروز زیر باران توی ترافیک
خیالان ولیعصر گیر کرده بودیم و میگفت پکری. از خودت بگو. پکر بودم و خوب میدانستم
دلم چه اینجا را نمیخواهد.