آذر ۰۶، ۱۳۹۲

کم حرف می­زنم. از خودم کم می­گویم به دیگران. به کسی به بروز نمی­دهم چه در سرم می­گذرد. در درونم. لبخند می­زنم و به قول شاملو «رقصان می­گذرم از آستانه­ی اجبار. شادمانه و شاکر»؟ نمی­دانم. زندگی نقطه­ی کوری دارد که هیچ وقت از پیش مشخص نیست. یک روزی می­رسد که همان نقطه قصد جان آدم را می­کند. همه می­گویند نباید سخت گرفت. راست می­گویند. اما وقتی یک چیزی در وجود آدم  خالی شد، یک چیزی توی زندگی گم شد، دیگر هیچ وقت پر نمی­شود. -کلی گویی نکنم؟ چشم. بله گاهی پر می­شود. برای ف پر شد. خیلی هم خوب پر شد و من هنوز انگشت به دهانم.- قانون وحشیانه­ی عالم سرش نمی­شود که من خودم خواستم خالی شوم یا دیگری. دیگر هیچ کدام اینها مهم نیست. مهم این است که سرنوشت محتوم عالم رقم خورده و باز هم باید ادامه داد. همین جوری است که یک روزی چشم باز می­کنیم و می­بینیم جای عشق، دیگر درونمان آبستن یک گرگ است. لگدهای گرگ را تنها کسی لمس می­کند که حداقل یکبار زخم خورده است. عمیق... کاری. 
این­ها را گفتم که بگویم گرگ درونم ذره ذره دارد  بیدار می­شود. راضیم.

آبان ۲۴، ۱۳۹۲

پدر زل زد توی چشم­هام و گفت که دختر مورد پسندش نیستم. من بندِ کیف را می­چرخانئم دور انگشتم و بغض داشت خفه­ام می­کرد. فکر می­کردم که نه دلخواه پدر، که دلخواه کس دیگری هم نبودم. فقط توی خودم گریه می­کردم و پیر می­شدم...
شب تولدم است. امشب هزار ساله می­شوم. من چقدر خسته­ام. چقدر دلشکسته­ام...

آبان ۱۸، ۱۳۹۲

پنجشنبه رفتم جایی مصاحبه­ی کاری. خودم را به آب و آتش زدم تا به موقع رسیدم. منشی گفت لطفا منتظر بمانید تا نهار بخورند. کاری پیش آمده که دکتر نهار نخورنده­اند. گفتم مسئله­ای نیست. توی دلم گفتم باشد، کوفت کن. بیست دقیقه گذشت. گفتم بنظرتان نهارشان تمام نشد خانم؟ گفت بگذارید بپرسم. آمد گفت آقا نماز می­خوانند. گور پدر وقت من. نماز ایشان مهم­تر است! بعد از حدود چهل دقیقه معطلی رفتم طبقه بالا. یک آدم ریشوی عوضی نشسته بود مصاحبه؟ که خیر محاکمه می­کرد. من؟ عوض داد و بیداد سر مردک لال شده بودم و چیک چیک اشک می­ریختم. کدام آدم سالمی توی مصاحبه می­زند زیر گریه و به لیچارهای طرف گوش می­کند تمام مدت؟  بعد از چند دقیقه زدم بیرون و تمام راه از میدان ولیعصر تا خانه را هق هق گریه کردم. به من، به انسانیت و به شعورم توهین شده بود و من فقط گریه کرده بودم. قلبم درد می­کند هنوز. ای دادِ بی­داد. خسته و مزخرف­ام و به درد نخور شده­ام دوباره.

آبان ۱۶، ۱۳۹۲


حال عجیبی دارم. یک سرخوشی ساده و سبک. بعد از ماه­ها. یک جوری رام شدهام انگار. حالم؟ بهترم و این همه­ی اتفاق­هاست.