کم حرف میزنم. از خودم کم میگویم به دیگران.
به کسی به بروز نمیدهم چه در سرم میگذرد. در درونم. لبخند میزنم و به قول شاملو
«رقصان میگذرم از آستانهی اجبار. شادمانه و شاکر»؟ نمیدانم. زندگی نقطهی کوری
دارد که هیچ وقت از پیش مشخص نیست. یک روزی میرسد که همان نقطه قصد جان آدم را میکند.
همه میگویند نباید سخت گرفت. راست میگویند. اما وقتی یک چیزی در وجود آدم خالی شد، یک چیزی توی زندگی گم شد، دیگر هیچ وقت
پر نمیشود. -کلی گویی نکنم؟ چشم. بله گاهی پر میشود. برای ف پر شد. خیلی هم خوب
پر شد و من هنوز انگشت به دهانم.- قانون وحشیانهی عالم سرش نمیشود که من خودم
خواستم خالی شوم یا دیگری. دیگر هیچ کدام اینها مهم نیست. مهم این است که سرنوشت
محتوم عالم رقم خورده و باز هم باید ادامه داد. همین جوری است که یک روزی چشم باز
میکنیم و میبینیم جای عشق، دیگر درونمان آبستن یک گرگ است. لگدهای گرگ را تنها
کسی لمس میکند که حداقل یکبار زخم خورده است. عمیق... کاری.
اینها
را گفتم که بگویم گرگ درونم ذره ذره دارد بیدار میشود. راضیم.