مطب شلوغ بود. پول ویزیت را که دادم، نشستم روی اولین
صندلی خالی. دخترک زیبایی کنارم نشسته بود، با شلوار جین و تیشرت آبی. موهای لَخت
و روشنش یله بود روی شانههاش و کیف دستی کوچکش را باز و بسته میکرد و به من چشم
غره میرفت. فهمیدم نشستهام جای مادرش. جوری که به روی من بیاورد رفت و یک صندلی
خالی پیدا کرد و مادرش را نشاند آنجا. پدرش هم ضلع دیگر اتاق نشسته بود. جوری نگاهم
میکرد که انگار خوشبختیاش را تکه تکه کردهام. لبخند زدم. بیفایده بود. شرمم
باد.
.
دکتر گفت اضطراب داری؟ چیزی نگرانت میکند؟ قاطعانه
گفتم نه. جوری که لال شود و دیگر نپرسد. اما دروغ گفتم. مثل سگ. دراز کشیدم روی
تخت. با نفسهای عمیق. دست گذاشت روی معدهام، زل زد توی چشمهام و گفت همینجاست. همانجا بود.