خرداد ۰۹، ۱۳۹۳

برای امشب و دلهره‌ی خوب و آشنایش...


تو
سرنوشت بودی
و من ناگهان خود را در زورقی طلایی یافتم؛ وامانده در توفانی که
کشتی‌ها را در خود می‌بلعید...

--حافظ موسوی--

خرداد ۰۳، ۱۳۹۳

پنجره باز است. باد می‌دود لای موها و روی ساق‌های برهنه‌ام. باران این حوالی، پاداش روزهایی است که سپری کرده‌ام. من می‌دانم... حالا فقط عبور می‌کنم، رقصان، شادمانه و شاکر...

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

برای امشب که صدای باد می آید...

می‌خواهـم گوش بـاد را بگیرم
که اینهمه دور مـوهـایت نپیچـد
و با زندگی‌ام بـازی نکند.
تـو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیـراهنت را ببنـد
مثلا دامـنت را جمـع کن
و فکر کن پیـاده رو خیس است.

--
غلامـرضـا بـروسـان--

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مطب شلوغ بود. پول ویزیت را که دادم، نشستم روی اولین صندلی خالی. دخترک زیبایی کنارم نشسته بود، با شلوار جین و تیشرت آبی. موهای لَخت و روشنش یله بود روی شانه‌هاش و کیف دستی کوچکش را باز و بسته می‌کرد و به من چشم غره می‌رفت. فهمیدم نشسته‌ام جای مادرش. جوری که به روی من بیاورد رفت و یک صندلی خالی پیدا کرد و مادرش را نشاند آنجا. پدرش هم ضلع دیگر اتاق نشسته بود. جوری نگاهم می‌کرد که انگار خوشبختی‌اش را تکه تکه کرده‌ام. لبخند زدم. بی‌فایده بود. شرمم باد.
.
دکتر گفت اضطراب داری؟ چیزی نگرانت می‌کند؟ قاطعانه گفتم نه. جوری که لال شود و دیگر نپرسد. اما دروغ گفتم. مثل سگ. دراز کشیدم روی تخت. با نفس‌های عمیق. دست گذاشت روی معده‌ام، زل زد توی چشم‌هام  و گفت همین‌جاست. همانجا بود.