نوشتن از
روزمرگیها را از سر گرفتهام. گاهی اینجا مینویسم و اغلب هم برای خودم سیوشان میکنم.
جور عجیبی شدهام. غریبه باشم برای خودم انگار. پریشب مهمان دعوت کردم و لباسهای
رنگارنگ پوشیدم. یک دفعهای. کتلت درست کردم با کشک بادمجان و مخلفات. همه چیز در
عرض دو ساعت. هر دو عالی شد. بچهها خوردند و یکی دو نفر هم با خودشان بردند. به
سلامتی من و دور هم بودنمان نوشیدند و تا میتوانستیم مسخره بازی دراوردیم و
خندیدیم. من؟ حالم خوب بود. سرحال بودم و توی دامنِ کوتاهِ جدیدِ پشمیِ قرمزِ
قشنگم جولان میدادم. توی فنجانهای رنگارنگ چایی میریختم و پذیرایی میکردم و
خانهام پر بود از محبت آدمهای نزدیک و دور و تازهای که دور و برم بودند. حالا
اما پکرم. بیشتر اینکه خستهام. کارم افتاده توی سنگلاخ و به زور باید خودم را
بکشانم بالا. شبها پاهایم را جمع میکنم توی دلم و میخزم زیر پتوی نرمم و اصلا
نمیفهمم کِی خوابم برده است. قبلش اما از پلات میخوانم. ذره ذره. نمیخواهم زود
تمام شود. مثل الکل میرود توی خونم انگار. روزها گاهی به گلدانم آب میدهم و نمیدانم
چرا یکی از برگهایش زرد شد و افتاد. حوصله کنم داستان میخوانم و ضبط میکنم و
فایلش را میدهم به بچهها که خیلی با استقبال مواجه شده. هی قسمت جدید را طلب میکنند
و من رمقی برایم نمانده. این قرصها را که میخورم کمی بیحال میشوم. گلویم خشک
میشود دایم. صدایم میگیرد و خب سیگار ماجرا هم گاهی اضافه میشود. میگویند همینجوری
هم قبول دارند و از لطفشان است. و من میدانم که پسِ پشتِ این لطفها علاقهای هست
که من میترسم از آن. برای همین کمی دوری میکنم و یکی در میان جوابشان را میدهم.
شدهام پریِ غمگین قصهها که دورش را خیلیها گرفتهاند و با چشم و ابرو میخواهند
حرفشان را بزنند و جرئت نمیکنند. من؟ خوشحال نیستم و همینجوری که هستند، همین
قدری که هستند و از همین فاصله دوستشان دارم. نه بیشتر. نزدیکی رمقی میخواهد که
در من نیست. حداقل حالا نیست. نمیدانم. شاید هم جسارت آنها چربید و من دوباره سپر
پولادینم را گذاشتم زمین و تسلیم شدم. قبلش چه بلوایی میشود اما.
بهمن ۲۳، ۱۳۹۳
بهمن ۱۵، ۱۳۹۳
بهمن ۱۲، ۱۳۹۳
مراتب
کرگدن شدن را خیلی خوب و اصولی دارم طی میکنم. در ظاهر سرعتم بالاست. چندبار در
طول روز برای کارهای مختلف از این سر شهر میروم آن سر شهر. با تاکسی، مترو و بعضا
پیاده و بدون ماشین. کیف و لپ تاپ را میگیرم بغلم و از آفیس میروم شرکت و از
شرکت کتابخانه و پژوهشگاه تا هر چه زودتر تمام کنم این کارهای نیمه تمام را. انگار
مثلا قرار باشد اتفاقی بفیتد و من باید عجله کنم. باید دایم بدوم. وسط این همه
گرفتاری لپ تاب و موبایل با هم خراب میشود. عزادار میشوم و هر کدام را میبرم یک
سر شهر که روبراه شوند. تنها. خسته میشوم و گاهی کم میآورم. دردم بیشتر شده، قرصها
دوباره زیاد شده و آرامبخش اضافه شده و تهدید جدی شدهام به آندوسکوپی مجدد. از
درون اما کندم. هزارسال طول میکشد تا یادم بیاید چکار میکنم و قرار بود کجا
بروم. ریز به ریز کارها را باید بنویسم و گرنه یادم میرود و اصلا این مرگ من است.
چون من خداوندگار حافظه بودم و حالا بعضا تا بیست دقیقه دور خانه راه میروم که
یادم بیاید چه میخواستم؟ مثلا دسته کلید را. گاهی خندهام میگیرد از زندگی. چون تمام
آنچه میترسیدم را به تنهایی تجربه کردم. و میکنم. بی هیچ پشتیبانی. تمام ترسهایم
را لحظه به لحظه فروخوردم و یک قدم جلوتر رفتم. تنها چیزی که مانده ترس دریده شدن
است یا به قول پلات «هراس ذهنیام که گاهی میتواند به گذشته برگردد بیشتر شده و
حالا به چاله چولههای معدهام چنگ میاندازد و تبدیل به حالت تهوع و دل بههم
خوردگی میشود»* برای همین است که اینقدر سخت شدهام. تهش؟ خوب است. راضیم. اما
مثلا همین حالا دلم میخواهد سرم را بگذارم روی پاهای امن کسی و تمام خستگی و
اضطراب و بهمریختگی این روزهایم را های های گریه کنم.
*خاطرات سیلویا پلات.
اشتراک در:
پستها (Atom)