دیشب خواب سه تا از دختر عمههایم را دیدم. سه نفر
از خیل کثیر عمهزاده ها که سال تا سال همدیگر را نمیبینیم و اگر هم زد و اتفاقی
در کوی و برزن و خانهی مامان بزرگ با هم روبه رو شدیم، جز چشم باریک کردن و سر تکان
دادن و لبخندهای بی معنی و احوالپرسیهای بینتیجه حرف دیگری با هم نداریم. خواب
خیلی مسخره ای بود. حتی مسخرهتر از دیدارهای واقعی. من و آن سه تا، یعنی دختر عمه
بزرگه که با وجود جثهی ریزهاش همیشه در نقش لیدر ماجرا حاضر میشود، با آن دو قل
افسانهای که هیچ شباهتی به هم ندارند، با چند نفر دیگر که نمیشناختم نشسته بودیم
توی خانهی قبلی مامان بزرگ. شکنجه از این بیشتر؟ نمی دانم عروسی کدامشان بود که
مثلا دور هم بودیم و من هی تعجب میکردم که حالا چه وقت عروسی است و این جا چه غلطی
میکنم و چه خبر است و چرا اینها زده به سرشان. که یک دفعه این دختر عمه بزرگه که
توی خوابم بی شباهت به خانم تناردیه نبود ایستاد زیر دیوار و با یک سوت همه را به
صف کرد. حال خوشی نداشتم. انگار بنا بود راهی اردوگاه آشویتس شویم! گفت که «باید»
خوشحال باشیم و برقصیم. بعد مثل مربی سالنهای ایروبیک ایستاد گفت هر کاری که من
میکنم شما تکرار کنید. یک آهنگ خیلی مزخرف هم گذاشته بود و خلاصه حسابی لج همه را
درآورده بود الا آن دو قلوهای افسانهای بیشباهت را. من دلم میخواست برای خودم
باشم. دلم میخواست توی پیراهن زیبای بدون آستین و پاشنه بلندهایم جولان بدهم و
برقصم. بدون خانم تناردیه. بدون چشمهای غریبه. هر جایی جز خانهی مامان بزرگ. داشتم
از صف فرار میکردم که از خواب پریدم.
آهای خانهی قدیمی مامان بزرگ! دست از سر
خوابهای من بردار. برو. گورت را گم کن. خودت را هول بده توی خواب دوقلوها. یا توی
خیال همسایهی دیوار به دیوارت. اما من را فراموش کن. خب؟ برنگرد. به حق همین شبهای عزیز!
.
توی این چند سال این چندمین وبلاگ است که مینویسم.
اینکه چرا خانهی قبلی را با تمام تعلقاتش رها کردم و آمدم اینجا بهانههای ریز و
درشتی دارد. تمامشان را به فال نیک میگیرم و آسودهتر و بیخیالتر پرسه میزنم
اینجا. آبان هستم. سلام.