مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

تو قانون این خونه نوشته همه باید با هم برقصن!

 
دیشب خواب سه تا از دختر عمه­هایم را دیدم. سه نفر از خیل کثیر عمه­زاده ها که سال تا سال همدیگر را نمی­بینیم و اگر هم زد و اتفاقی در کوی و برزن و خانه­ی مامان بزرگ با هم روبه رو شدیم، جز چشم باریک کردن و سر تکان دادن و لبخندهای بی معنی و احوالپرسی­های بی­نتیجه حرف دیگری با هم نداریم. خواب خیلی مسخره ای بود. حتی مسخره­تر از دیدارهای واقعی. من و آن سه تا، یعنی دختر عمه بزرگه که با وجود جثه­ی ریزه­اش همیشه در نقش لیدر ماجرا حاضر می­شود، با آن دو قل افسانه­ای که هیچ شباهتی به هم ندارند، با چند نفر دیگر که نمی­شناختم نشسته بودیم توی خانه­ی قبلی مامان بزرگ. شکنجه از این بیشتر؟ نمی دانم عروسی کدامشان بود که مثلا دور هم بودیم و من هی تعجب می­کردم که حالا چه وقت عروسی است و این جا چه غلطی می­کنم و چه خبر است و چرا این­ها زده به سرشان. که یک دفعه این دختر عمه بزرگه که توی خوابم بی شباهت به خانم تناردیه نبود ایستاد زیر دیوار و با یک سوت همه را به صف ­کرد. حال خوشی نداشتم. انگار بنا بود راهی اردوگاه آشویتس شویم! گفت که «باید» خوشحال باشیم و برقصیم. بعد مثل مربی سالن­های ایروبیک ایستاد گفت هر کاری که من می­کنم شما تکرار کنید. یک آهنگ خیلی مزخرف هم گذاشته بود و خلاصه حسابی لج همه را درآورده بود الا آن دو قلوهای افسانه­ای بی­شباهت را. من دلم می­خواست برای خودم باشم. دلم می­خواست توی پیراهن زیبای بدون آستین و پاشنه بلندهایم جولان بدهم و برقصم. بدون خانم تناردیه. بدون چشم­های غریبه. هر جایی جز خانه­ی مامان بزرگ. داشتم از صف فرار می­کردم که از خواب پریدم.
آهای خانه­ی قدیمی مامان بزرگ! دست از سر خواب­های من بردار. برو. گورت را گم کن. خودت را هول بده توی خواب­ دوقلوها. یا توی خیال همسایه­ی دیوار به دیوارت. اما من را فراموش کن. خب؟ برنگرد. به حق همین شب­های عزیز!
 
.
 
توی این چند سال این چندمین وبلاگ است که می­نویسم. اینکه چرا خانه­ی قبلی را با تمام تعلقاتش رها کردم و آمدم اینجا بهانه­های ریز و درشتی دارد. تمامشان را به فال نیک می­گیرم و آسوده­تر و بیخیال­تر پرسه می­زنم اینجا. آبان هستم. سلام.