دیروز با همهی دردی که داشتم رفتم سر یک قرار
کاری که دیشبش فیکس کرده بودیم. دیروزش خوب بود. بچهها ساعت هفت غروب به طرز غیر
قابل باوری من را از وسط یک جلسه نسبتا مهم کاری کشانده بودند توی آلاچیقهای
همیشه مهربان پارک گفتوگو و توی تاریکی مطلق یک دفعه فشفشه روشن کردند و به هیجان
انگیزترین طور ممکن برایم تولد گرفتند. یکی از بینقصترین سورپرایزهای زندگیم
بود. شبش توی وایبر برایشان نوشتم که چه توی این شبهای سرد پاییزی دلم به بودن و
محبتشان گرم شد. آخر شب کادوها و باقیمانده کیک و عکسهایم را زدم زیر بغلم و
آمدم خانه. سر قرار کاری دیروز یک ساعت و نیم توی سرما و باران ماندم. چرا؟ چون
شرکت شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود و طرف بعد از یک ساعت و نیم تاخیر و با غرولند
فراوان رسید و هرچه دلش خواست بارم کرد. که دیر است و باران است و الخ. فقط زدم
توی دهانش که خودت ساعت را فیکس کردی و برای من هم راحت نبود و نیست. توی ماشینش
که نشستیم دلم نمیخواست حتی یک لحظه توی چشمهایش نگاه کنم. سریع جمع و جور کردم
و پیاده شدم و تمام طول راه تا خانه را با تمام دردی که توی بدنم میپیچید تحمل
کردم و زیر باران راه رفتم و پیاده آمدم خانه و زار زار گریه کردم. شبش به آ گفتم
تحمل این حجم از حملهی بیرونی را ندارم. منی که اینقدر انرژیم ته کشیده. امروز
اما خوبم. احساس میکنم توی این یکسال و خوردهای تمام مدت روی سربالایی راه رفتم و
پاهایم هی قویتر شد و قوت گرفت و اگرچه لابهلاش خستهتر شدم و بیحوصلهتر. اما
راضیم. از اینکه روی زندگیم تسلط دارم. از اینکه میدانم قرار است چه کار کنم و از
انرژی زیادی که جمع کردهام برای کار کردن. امروز خوبم. موهای سرخم را رها کردهام
روی شانه و شلوار جین پوشیدهام و پالتوی مشکی و نیم بوتهای قهوهای. میزنم
بیرون. راه میروم و زرد و نارنجی برگها را نگاه میکنم و بعد میروم آنجایی که
باید.
آذر ۰۵، ۱۳۹۳
آبان ۳۰، ۱۳۹۳
پتوی چهارخانه مسافرتیم را شنل کردهام روی شانهام. پشت پنجره
نشتهام روی صندلی میزتحریر چوبی کوچکم و بعد از مدتها اینجا مینویسم. این روزها
راه میروم. به خودم میگویم برو. راه برو دختر. انگار با راه رفتن میشود خیلی چیزها
را جبران کرد. دستهایم را میگذارم توی جیبهام و دلواپسی را پشت لبخندهای نرم و
نازک و لبهای سرخم پنهان میکنم و گاه به گاه سیگاری میگیرانم. زنی هستم که این روزها
زیاد راه میرود و دیگر هیچ انتظاری را به دوش نمیکشد. زنی که چند روز پیش بیست و
هشت سالگیش را تا کرد و گذاشت توی جیبش و میخندید و خودش خوب میدانست که هزارساله
است. مرد میگفت پشت همه شر و شیطنتات یک چیزی توی مردمک چشمهات است که کدرش میکند.
که وقتی میخندی میلغزاندش. شاید برای همین بود که نخواستمش. امروز جمعه است، باید
بیشتر بنویسم. بیشتر راه بروم، بیشتر عکس بگیرم و دیگر خوب میدانم که زندگی ادامه
دارد و توقفی در کار نیست و من نمیخواهم که مرداب شوم. راه میروم، بیهراس، بی انتظار
و با لبخند، اگرچه هنوز کمی دلواپس.
اشتراک در:
پستها (Atom)