از شرِّ خود به کجا میشود پناه برد؟
دی ۱۰، ۱۳۹۲
دی ۰۸، ۱۳۹۲
تمام امروز داشتم خفه میشدم از شدت بغض. انگشت
بهم میخورد اشکم میریخت. وحشی شده بودم و به تلنگری قادر بودم پاچهی هر کسی که
از کنارم میگذرد را بگیرم. تند تند پلک میزدم تا اشکهام نریزد. پ آمد سراغم. گفت
«چی شده دیوونه.» دیوانه اشکهایش قِل خورد و ریخت. گفت: «غلط کردم پرسیدم! ریاستارت
کن! چیزی نشده! چیزی نپرسیدم!» ریسه رفتیم از خنده. خوب میداند دیوانه ظرفیت
احوالپرسی را ندارد. احساس میکنم توی حجم بزرگی از درماندگی فرو رفتهام و گه
رسیده تا روی چشمهام!
پاورقی:
بله. برای خودم هم خیلی تعفنبرانگیز است که هِی
میآیم اینجا و ناله میکنم و چرند مینویسم. اما همین است که هست. حالم همینقدر
مزخرف و پوشالی است. بدتان میآید؟ نخوانید. اصلا مگر کسی هم اینجا را میخواند؟!
دی ۰۳، ۱۳۹۲
«چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می
دهد، اما نمی دانم چیست. دل تنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی
پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به
نبودنش عادت کرده ای؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آن وقت تو
می مانی و جا سیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار
بوده اند و حالا قرار است بگویند که این جا اتفاقی افتاده است.».
.
مرگ بازی - پدرام رضایی زاده
پاورقی:
امشب از آن شبهایِ بدِ لعنتی است!
آذر ۳۰، ۱۳۹۲
منشی پول ویزیت را که حساب کرد، خیلی با
شور و هیجان دستم را گرفت و گفت «یلداتونم مبارک». بعد جوری که انگار از سرمای
دستم آزرده خاطر شده باشد دستم را ول کرد و گفت «چه سردید». گفتم بله. بیرون سرده.
توی آسانسور دستم را گذاشتم روی صورتم. می خواستم سنجش درستی از سرمای دستم داشته
باشم. درست نفهمیدم صورتم سردتر بود یا دستم. کسِ دیگری هم نبود که بخواهد توی این
سنجش کمکم کند. بیخیالش شدم. نشستم توی تاکسی و رفتم فاطمی. مانتو را عوض کردم و برگشتم
ولیعصر و پیاده آمدم تا میدان. تمام طول راه به جوی پر آب خیابان نگاه می کردم و
صدای شین که پریشب توی مهمانی گفت هیچ انرژیای توی هستی گم نمیشود.
بعد از حرف و خنده و رقص و شام و حافظ خوانی سین
گفت حالا از آرزوهایمان بگوییم. بعد یک صندلی گذاشت جلوی ورودی آشپزخانه و خودش ایستاد
پشتش. جوری که انگار مثلاً پشت تریبون ایستاده است. رودهبر شدیم از خنده. بعد آرزویش
را توأمان با طنز و شوخی گفت. نوبت نفر
بعدی شد. یکی یکی بچهها پشت تریبون میایستادند و از آرزوهایشان میگفتند. کم کم
فضا جدی شد. موسیقی متن تمام آرزوها برگشت آرامش به زندگی بود. میان همه آرزوهایی
که گفته شد، آرزوی شین بیشتر از همه به دلم نشست. چشمهاش تر بود وقتی میگفت تمام
سالهایی که عشق و محبتش را نثار کسی کرده که هیچ وقت نفهمیده و قدر ندانسته و
دیگر حتی امید ندارد که بفهمد، آرزو میکند که روزی این محبت بیدریغ به زندگیش
بازگردد. از سوی کسی دیگر. کسی که طعم و عطر محبت را قدر بداند. چرا که «ایمان
دارد هیچ انرژیای در هستی گم نمیشود.» دلم میخواست به احترام جسارت و شجاعتش
بایستم و در آغوشش بگیرم. اما چسبیده بودم به صندلی و فقط لبخند میزدم.
از آن هفته که دوباره موبایلم را توی تاکسی گم
کردم و تمام هیستوری این یکی دوسال در عرض شاید کمتر از پنج دقیقه به یغما رفت،
دیگر به چشم خودم هم اعتماد ندارم. به عنوان کسی که در دو سال گذشته دو گوشی توی
تاکسی جا گذاشته و دزد نامحترم هیچ رغبتی به برگرداندنش پیدا نکرده، از نشستن توی تاکسی
و زنگ خوردن موبایل بدحوری واهمه دارم. از ماشین که پیاده شدم دیدم موبایل سادهی
کلاسیکم توی جیبم نیست. به سوزاندن سیم کارت که فکر میکنم کهیر میزنم خداشاهده.
دنبال تاکسی دویدم. راننده نفهمید. راهش را کشید و رفت. نفس نفس میزدم و خواستم شمارهاش
را روی کاغذ بنویسم که به جای خودکار، خود بیهمه چیزش را از کیفم دراوردم! شماره
را گرفتم و گفتم نزدیکم. در را بزن. سرد است.
حتّا قطرهی اشکی هم
نریخت زن
یکراست رفت سراغِ بندِ رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمیشد
چشم روی هم نگذاشت آنشب و
فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمیگردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجرهای نیمباز
آسمانِ بیماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را بُرده است.
یکراست رفت سراغِ بندِ رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمیشد
چشم روی هم نگذاشت آنشب و
فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمیگردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجرهای نیمباز
آسمانِ بیماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را بُرده است.
يانيس ريتسوس
ترجمه: محسن آزرم
آذر ۲۷، ۱۳۹۲
دیشب میرزاقاسمی درست کردم. چون خوب نبودم.
بادمجانها را گذاشتم روی آتش و زل زدم به سیاه شدنشان. بعد هم تمام قوتم را ریختم
توی دستهام و تا میشد روی تخته کوبیدمشان. میرزاقاسمی از آن غذاهاست که پختشان
آدم را آرام میکند. سر کار نرفتم. اما «ر» که زنگ زد گفتم سرکارم. چون حوصله
نداشتم. اما اگر او این کار را با من میکرد حتمن ناراحت میشدم! از صبح کتاب تازهای
که خریدهام را گرفتهام توی دستم و دریغ از یک صفحه خواندن. امروز افسردهطور
بیدار شدم و هنوز هم روبراه نیستم. کتاب را گذاشتهام کنارم و حالا هم بغ کرده
نشستهام اینجا و دارم زندگیم را شخم میزنم. خیلی گریهآور است که بعد از این همه
سال هنوز تصویری از آینده ندارم. از اینکه کلاس فرانسویام را رها کردهام غمگینام.
بیشتر از یکسال است که رها کردهام. و تمام این یکسال چیزی دلم را به درد آورده
است. حتی از اینکه آهنگهای فرانسوی گوش کنم هم فرار میکنم. چون بر شدت غم و
نگرانیام اضافه میکند. اصلا خیلی چییزها بر شدت نگرانیام اضافه میکند. خیلی بیدلیل.
خودم اما خوب میدانم که اینها از کجا آب میخورد. حتی مهمانی فردا. اما نمیخواهم
سخت بگیرم. میخواهم خودم را مثل موهای بلندم رها کنم. توی پیراهن قشنگم پیچ و تاپ
بخورم و سرم را بگیرم بالا... همینقدر ساده، همین قدر راحت.
آذر ۲۴، ۱۳۹۲
«حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد رفته است. رفته است؟ زن نمیداند. نمیداند کدامشان ماندهاند، کدامشان رفته. مرد گفته بود پاییز را میماند. نمانده بود. نمانده بود؟ نوشته بود «...تو خوبی. برو خوش باش.» و زن پاسخ داده بود «باشه بابا، باشه». همین. دیگر نه مرد سراغی گرفته بود و نه زن.
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد نیست. نیست؟ زن با خود فکر میکند چرا هرگز کسی از او نخواست بماند. هرگز کسی نخواست برگردد، نرود، بماند.
خاطرات شیدایی --- سیلویا پرینت»
آذر ۱۶، ۱۳۹۲
دوهفته یا شاید هم بیشتره که میخوام با سیبای تو
یخچال کمپوت و ترشی درست کنم. اما نکردم. دو تا بِه بزرگ مونده میخواستم ورق ورق
کنم و خشک کنم. نکردم. قرار بود شیر بخرم
و هر روز شیر بخوریم. نخریدم. میخواستم پایان ناممو ادیت کنم و بفرستم واسه
صحافی. نکردم. دقیقا هیچ غلط خاصی که باید میکردم رو نکردم. خب اینها خیلی نگران
و ناراحتم میکنه. از درس خوندن و برنامه ریزی هم نمیگم تا اوقات خودمو بیشتر از
این تلخ نکنم. واقعیت اینه که بر خلاف چیزی که در ظاهر بروز میدم خیلی حالم خوب
نیست. دائم تپش قلب دارم با یه اضظراب مرضی که داره بیچارم میکنه. انقدری که واسه
دشویی رفتنمم دچار مشکل و استرس میشم. خودم میدونم که خیلی احمقانس اما نمیتونم
کنترلش کنم. اعتماد بنفسم قشنگ ریده شده بهش. خودم میدونم. البته فکر میکنم این
چند هفته یذره بهتر شده اما هنوز خیلی کار
داره تا مثل قبل بشه. اینا همه حجم اضطرابمو بیشتر میکنه. تو ذهنم تقویم گرفتم
دستم و هی دارم تک تک روزایی که میاد و میره رو با پارسال مقایسه میکنم. فاجعس.
فرق خاصی نداره. هی از خودم میپرسم ینی یه سال زندگی من اینقدر گه بوده؟ جواب
همیشه به طرز تاسف باری مثبته. البته ازین یه سال اسفند نود و یک رو لحاظ نمیکنم
چون اون یه ماه کلن رو ابرا بودم. بعدش با مخ خوردم زمین و خونریزی مغزی کردم
گمونم. الان که دارم اینا رو مینویسم هی دارم یقه خودمو میگیرم که بابا این چه
وضع نوشتنه؟ چه لحنیه. اما دلم میخواد دهنمو ببندمو ساکت شم. خودم میدونم خیلی
افت کردم و از وقتی اومدم این وبلاگ هیچ چیز به درد بخوری ننوشتم. اما به درک.
الان فقط دارم اینا رو مینویسم که ذهنم سبک شه. که بتونم کارامو لیست کنم. که
برگردم به زندگی عادی. مهمترز همه بتونم شب زود و راحت بخوابم. اینا رو که نوشتم،
شامم پختم، کوکو سبزی با گردو و زرشک. خرمالو هم خوردم. برم بخوابم دیگه. در این
زمینه هیچ فرقی با مرغا ندارم!
اشتراک در:
پستها (Atom)