دی ۰۸، ۱۳۹۳

آدم ها گاهى گريه مى كنند
نه به خاطر اينكه ضعيف هستند
بلكه به اين خاطر كه
براى مدتى طولانى قوى بوده اند.

-- هرتا مولر--

دی ۰۵، ۱۳۹۳

دراز کشیدم و در کسری از ثانیه تمام یادها و آدم‌ها حجوم آوردند. به کارهای ناتمامم فکر می‌کنم. به نامه‌های ننوشته‌ام برای کسانی که مدت‌هاست دلتنگشانم. برای م که توی این سالها همهیشه هاله‌ای از حضورش بود و حالا دیگر برای همیشه از ایران رفته است. به قرارهایی فکر می‌کنم که هی به فردا انداختم و اینهمه گذشته و هنوز فردای موعودی فرا نرسیده است. به خوشی‌ها و گشت و گذارهایی که پسشان زدم فکرم می‌کنم، به آدم‌هایی که دورشان کردم. به اینکه حتی حوصله نکردم تولد ا.ظ را تبریک بگویم. اینکه دلم می‌خواست شکم قلمبه و برآمده‌ی ع را ببینم و هی امروز و فردا کردم و حالا بچه چهل روزه است و مادرش تکست می‌فرستد و من را از قول بچه «خاله» خطاب می‌کند و من هنوز جوجه‌ی پاییزیش را که درست روز تولد من به دنیا آمده ندیده‌ام. و ته همه‌ی این‌ها به آخرین یادداشت حسین معززی‌نیا در پیج فیسبوکش فکر می‌کنم. همان که بعد از یک ماه که از بیمارستان مرخص شده نوشته و می‌گوید که مرگ به طرز احمقانه‌ای به ما نزدیک است. و جوری تآکید می‌کند که هوا توی گلوی آدم گیر می‌کند. و گریه‌ام گرفته. برای تمام این تعویق‌ها گریه‌ام گرفته.
نمی‌دانم از کِی، از کجا این همه سخت شدم. که یادم رفت شاید فردایی نباشد، به واسطه‌ی نبودن من یا نبودن آنها. و من هنوز ندیده باشمشان، که نبوسیده باشمشان و در آغوششان نکشیده باشم. مگر آدمیزاد از جانِ زندگی چه می‌خواهد، جز همین‌ها؟
 
* البته که «نبودن»، تنها به معنی مرگ نیست.

 

آذر ۳۰، ۱۳۹۳

چایی که دم کشید، دو تا لیوان می‌گذاریم توی سینی، با شیرینی و سوهان  و سیگار. پالتو می‌پوشیم و می‌رویم روی تراس. باد می‌پیچد لابه‌لای موهایم. چایی می‌خوریم و گپ می‌زنیم. من خوشحالم و همین برایم کافی است که توی این شهر شلوغ، دوستی هست، که خانه‌ی گرمی دارد، که خانه‌اش تراسی دارد و مهم‌تر از همه آغوش امنی که می‌توانم شلوغی و خستگی روزم را فرود بیاورم آنجا و بی‌خیال، یله شوم در آرامش همیشگی‌اش.

آذر ۲۵، ۱۳۹۳

بعد از دعوای مفصل و دورادورِ پدر سر هیچ و پوج، دلم می‌خواست قهر کنم. تن خسته‌ام را بکشم یک گوشه و لال شوم برای همیشه. یا دراز بکشم لابه‌لای زندگیم. درست وسط شلوغی‌ها و ماجراها و کارهام. وسط مواخذه‌ها و توضیح دادن‌ها و دلواپسی‌ها. ملافه را بکشم تا روی چشم‌هام و تمام قوت جانم را بکشم توی صدام و به دنیا فرمان ایست بدهم. یا بگویم کمی آهسته، تنها کمی آهسته‌تر رد شو... از روی من...
اما دراز نکشیدم. لال نشدم و راه رفتم و از رنگ‌ها و درخت‌های نیمه جان عکس گرفتم. زیر یکی از عکس‌ها نوشتم: «سرودِ آنکه برفت» و فکر کردم چرا من هیچ وقت نرفتم، نمی‌روم...

آذر ۱۸، ۱۳۹۳


وقت‌هایی که می‌روم دفتر، عمدا جوری می‌روم که کارم حوالی غروب تمام شود. بعد کیف و کتابم را جمع می‌کنم و درِ سیاه ِ سنگینِ سرگردان را می‌بندم و خیابان ویلا، خیابان ویلای عزیز را می‌آیم بالا. دست‌ می‌کشم روی دیوارهای خیابان کریم خان و بعد هم نشر چشمه را طواف می‌کنم، یا باغ هنر و خانه‌ی هنرمندان را. با این‌ها پاییز را سر می‌کنم. توی سرم هم زنی هست که می‌گوید تمام می‌شود ین روزها، من می‌دانم.

آذر ۱۳، ۱۳۹۳

موسیقیِ گوش من از صبح، صدای خِش خِش برگ‌های حیاط است که بازیگوشانه دنبال هم می‌دوند.

آذر ۱۰، ۱۳۹۳


دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد هر چیزی که توی سرم هست را بنویسم. دلم می‌خواند نگاه سرد آشناهای قدیمم را بنویسم. خواب‌هایم را. خیال‌هایم را. همه را بنویسم دوباره. می‌دانم که اینجا را کسی نمی‌خواهد و اصلا چه خوب که فراموش شده. من فراموشم شده‌ام توی این یکسال و اندی. با تمام ابعادم، و این را خوب می‌دانم. من برای هیچکس می‌نویسم. برای خودم هم نه. من می‌نویسم که فراموش کنم. که سبک شوم. که راحت شوم. که دیگر پای چشم‌هایم گود نیفتد. که هزار باره نیفتم به وزن کم کردن. که نشوم که چرا گرفته‌ام. که چرا وقتی می‌خندم دیگر چشم‌هایم آن برق همیشه‌اش را ندارد. که نشونم مانع ذهنی دارم. من می‌نویسم که خلاص شوم. که یادم برود این بغض تلخ لعنتی را. که نبینم دیگر آن کابوس کشنده‌ی تکراری را. بعدش دلم می‌خواهد بزنم برون. راه بروم. بدوم. آنقدر بدوم که رمقی برایم نمانده باشد و از یاد ببرم تمام نوشته‌هایم را.
چراغ آشپزخانه را می‌زنم و شروع می‌کنم به شستن کوه ظرف‌ها. حرف‌های بیات شده‌ی دیروز توی سرم رژه می‌‌روند. حتی حرف ماه‌ قبل تراپیست که گفت خوب عمل کرده‌ام. حالا اما جایی توی تنم تیر می‌کشد دوباره. مثل ترکشی که بازمانده از جنگ خیلی خیلی دوری است و درست کنار نخاع جا خوش کرده است. نه می‌شود تکانش داد و نه می‌توان به بودنش دل خوش کرد.
فایل تازه را بازکرده‌ام و حواسم پرت است. حواسم سخت پرت است این روزها. ناخن‌هایم زرشکی پر رنگ است. هم قشنگ شده و هم دلم را مچاله می‌کند. انگار دارد خون بیات شده می‌چکد از انگشت‌هایم. احساس می‌‌کنم فرصت کم است. فرصت دیدن، شنیدن، خواندن. فرصت دوست داشتن. پریروز زیر باران توی ترافیک خیالان ولیعصر گیر کرده بودیم و می‌گفت پکری. از خودت بگو. پکر بودم و خوب می‌‌دانستم دلم چه اینجا را نمی‌خواهد.

آذر ۰۵، ۱۳۹۳

دیروز با همه‌ی دردی که داشتم رفتم سر یک قرار کاری که دیشبش فیکس کرده بودیم. دیروزش خوب بود. بچه‌ها ساعت هفت غروب به طرز غیر قابل باوری من را از وسط یک جلسه نسبتا مهم کاری کشانده بودند توی آلاچیق‌های همیشه مهربان پارک گفت‌وگو و توی تاریکی مطلق یک دفعه فشفشه روشن کردند و به هیجان انگیزترین طور ممکن برایم تولد گرفتند. یکی از بی‌نقص‌ترین سورپرایزهای زندگیم بود. شبش توی وایبر برایشان نوشتم که چه توی این شب‌های سرد پاییزی دلم به بودن و محبتشان گرم شد. آخر شب کادوها و باقی‌مانده کیک و عکس‌هایم را زدم زیر بغلم و آمدم خانه. سر قرار کاری دیروز یک ساعت و نیم توی سرما و باران ماندم. چرا؟ چون شرکت شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود و طرف بعد از یک ساعت و نیم تاخیر و با غرولند فراوان رسید و هرچه دلش خواست بارم کرد. که دیر است و باران است و الخ. فقط زدم توی دهانش که خودت ساعت را فیکس کردی و برای من هم راحت نبود و نیست. توی ماشینش که نشستیم دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه توی چشم‌هایش نگاه کنم. سریع جمع و جور کردم و پیاده شدم و تمام طول راه تا خانه را با تمام دردی که توی بدنم می‌پیچید تحمل کردم و زیر باران راه رفتم و پیاده آمدم خانه و زار زار گریه کردم. شبش به آ گفتم تحمل این حجم از حمله‌ی بیرونی را ندارم. منی که اینقدر انرژیم ته کشیده. امروز اما خوبم. احساس میکنم توی این یکسال و خورده‌ای تمام مدت روی سربالایی راه رفتم و پاهایم هی قوی‌تر شد و قوت گرفت و اگرچه لابه‌لاش خسته‌تر شدم و بی‌حوصله‌تر. اما راضیم. از اینکه روی زندگیم تسلط دارم. از اینکه می‌دانم قرار است چه کار کنم و از انرژی زیادی که جمع کرده‌ام برای کار کردن. امروز خوبم. موهای سرخم را رها کرده‌ام روی شانه و شلوار جین پوشیده‌ام و پالتوی مشکی و نیم بوت‌های قهوه‌ای. می‌زنم بیرون. راه می‌روم و زرد و نارنجی برگ‌ها را نگاه میکنم و بعد می‌روم آنجایی که باید.

آبان ۳۰، ۱۳۹۳

پتوی چهارخانه مسافرتیم را شنل کرده‌ام روی شانه‌ام. پشت پنجره نشته‌ام روی صندلی میزتحریر چوبی کوچکم و بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم. این روزها راه می‌روم. به خودم می‌گویم برو. راه برو دختر. انگار با راه رفتن می‌شود خیلی چیزها را جبران کرد. دست‌هایم را می‌گذارم توی جیب‌هام و دلواپسی‌ را پشت لبخندهای نرم و نازک و لب‌های سرخم پنهان می‌کنم و گاه به گاه سیگاری می‌گیرانم. زنی هستم که این روزها زیاد راه می‌رود و دیگر هیچ انتظاری را به دوش نمی‌کشد. زنی که چند روز پیش بیست و هشت سالگیش را تا کرد و گذاشت توی جیبش و می‌خندید و خودش خوب می‌دانست که هزارساله است. مرد می‌گفت پشت همه شر و شیطنت‌ات یک چیزی توی مردمک چشم‌هات است که کدرش میکند. که وقتی می‌خندی می‌لغزاندش. شاید برای همین بود که نخواستمش. امروز جمعه است، باید بیشتر بنویسم. بیشتر راه بروم، بیشتر عکس بگیرم و دیگر خوب می‌دانم که زندگی ادامه دارد و توقفی در کار نیست و من نمی‌خواهم که مرداب شوم. راه می‌روم، بی‌هراس، بی انتظار و با لبخند، اگرچه هنوز کمی دلواپس.

تیر ۲۷، ۱۳۹۳

«شاهرخ مسکوب: در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمی‌دانم چیست و اضطراب و دل‌شوره مثل مِهی در ته درّه‌ای بی‌آفتاب جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. به‌سوی روشنایی سبز و چشم‌اندازهای دور.»

+

تیر ۰۴، ۱۳۹۳

کسی که نبردی را پشت سر می‌گذارد، باز هم می‌تواند از ته دل بخندد؟ از ته دل دوست بدارد؟ با همان شوق دوباره کسی را در آغوش بگیرد؟

خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

مانده‌ام خانه. مچ پای چپم چرخیده و درد می‌کند. لنگان لنگان راه می‌روم و دور خودم می‌چرخم. دوباره از آن وقت‌هایی است که فرو رفته‌ام توی خودم. اما خوبم. غذا می‌پزم. موهام را شانه می‍کنم و دامن‌های رنگارنگ می‌پوشم. حرف؟ نه. خیلی حرف نمی‌زنم. به خودم فکر می‌کنم بیشتر. به کارهای عقب افتاده‌ام. گاهی دلم می‌خواهد یکی پیدا بشود و دست کند توی گلوم و حرف‌های بیات شده‌ام را بکشد بیرون و خلاصم کند از این رنج مدام. اما این فقط گاهی است و می‌دانم به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌دهم به درون. آخر ماه است و همیشه این روزها دلم چنگ می‌خورد. صدای پرنده‌ها می‌آید و من باید بلند شوم. شاخ قول را قرار است بشکنم این ماه. باور کنید.

خرداد ۱۶، ۱۳۹۳

«تمام روزها بارِ وزن تن‌ام را و بار جاذبه‌ی زمین را به دوش می‌کشیدم، به همراه بارِِ تمام بندهایی که مرا بسته بود، مرا روی زمین توی آن خانه نگاه‌ داشته بود. بچه‌ها و کتاب‌ها و دامن‌ها و فیلم‌ها و شال‌های رنگی. روزی رسید اما، که تصمیم گرفتم همه‌چیز را رها کنم، بروم. خسته بودم، و برای آن‌همه خستگی، وزن تن‌ام به تنهایی کافی بود. تمام گذشته‌ام را و بچه‌ها را و کتاب‌ها را و دامن‌ها و فیلم‌ها و شال‌های رنگی‌ام را رها کردم. تمام بندهایی که مرا زنجیر کرده بود به آن خانه، با دندان بریدم. حالا سال‌ها از آن روز گذشته و من رفتن یا ماندن‌ام را به خاطر نمی‌آورم دیگر. دانستنِ این‌که می‌شود همه‌چیز را رها کرد و رفت برایم کافی بود تا از آن رنجِ همواره خلاص شوم. تا احساس قدرت کنم و دیگر از ترک شدن، دیگر از ترک کردن نترسم. دانستنِ این‌که آماده‌ی رها کردن‌ام، به من قدرت و اعتماد به نفس داد تا بایستم. ایستادم؟ به خاطر نمی‌آورم دیگر.

خاطرات خانه‌ی ییلاقی --- ویرجینیا گلف»
 
 
+
 
 

خرداد ۰۹، ۱۳۹۳

برای امشب و دلهره‌ی خوب و آشنایش...


تو
سرنوشت بودی
و من ناگهان خود را در زورقی طلایی یافتم؛ وامانده در توفانی که
کشتی‌ها را در خود می‌بلعید...

--حافظ موسوی--

خرداد ۰۳، ۱۳۹۳

پنجره باز است. باد می‌دود لای موها و روی ساق‌های برهنه‌ام. باران این حوالی، پاداش روزهایی است که سپری کرده‌ام. من می‌دانم... حالا فقط عبور می‌کنم، رقصان، شادمانه و شاکر...

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

برای امشب که صدای باد می آید...

می‌خواهـم گوش بـاد را بگیرم
که اینهمه دور مـوهـایت نپیچـد
و با زندگی‌ام بـازی نکند.
تـو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیـراهنت را ببنـد
مثلا دامـنت را جمـع کن
و فکر کن پیـاده رو خیس است.

--
غلامـرضـا بـروسـان--

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مطب شلوغ بود. پول ویزیت را که دادم، نشستم روی اولین صندلی خالی. دخترک زیبایی کنارم نشسته بود، با شلوار جین و تیشرت آبی. موهای لَخت و روشنش یله بود روی شانه‌هاش و کیف دستی کوچکش را باز و بسته می‌کرد و به من چشم غره می‌رفت. فهمیدم نشسته‌ام جای مادرش. جوری که به روی من بیاورد رفت و یک صندلی خالی پیدا کرد و مادرش را نشاند آنجا. پدرش هم ضلع دیگر اتاق نشسته بود. جوری نگاهم می‌کرد که انگار خوشبختی‌اش را تکه تکه کرده‌ام. لبخند زدم. بی‌فایده بود. شرمم باد.
.
دکتر گفت اضطراب داری؟ چیزی نگرانت می‌کند؟ قاطعانه گفتم نه. جوری که لال شود و دیگر نپرسد. اما دروغ گفتم. مثل سگ. دراز کشیدم روی تخت. با نفس‌های عمیق. دست گذاشت روی معده‌ام، زل زد توی چشم‌هام  و گفت همین‌جاست. همانجا بود.

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

«آدم نمي تونه حذف كنه احساسشو. مي تونه بره تنها راه بره، تنهايي پركنه جاي اوني كه بايد باشه و نيست، مي تونه حذف كنه خيلي از بايد هايي كه بايد مرد رابطه يا زنه رابطه انجامش بدن، مي تونه اگه دلش هواي نوازش داشت  حواس خودشو پرت كنه، مي تونه روشو از آدماي دو نفره برگردونه و بگه يه روز خوب اونم مي آد، مي تونه دلش نخواد، گوشاش نشنون، چشماش نبينه اما...
نمي تونه توي فريز و دريغ كردن آدما زندگي كنه و بگه خوبم من. نه خوب بودن يه دروغه. آدما به هم فرصت مي دن واسه گذر.واسه ي ترميم. اما يه نفر نمي تونه جاي دونفر نفس بكشه. سختشه. مي بُره.»
 
+
 

اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۳

بعضی از کلمه‌ها سنگین‌اند. بی‌قواره‌اند. محکم می‌نشینند روی جانِ آدم و پا می‌کوبند. مثلا؟ «دخل» در ترکیب «چه دخلی به من دارد؟». بعضی از کلمه‌ها تیزاند. مثل تیغ. از گوشه‌ای می‌پرند و زخم می‌زنند. می‌روند اما جایشان تا مدت‌ها تیر می‌کشد. بعضی از کلمه‌ها نرم‌اند. دوست‌اند. توی هر ترکیبی خوش می‌درخشند. می‌شود قورتشان داد و خوب بود. باید این کلمه‌های نرم و نازک را زد زیر بغل و رفت. باید جمعشان کرد. باید گذاشت توی هر جیب. نرم نرمک خرجشان کرد و خندید.

--از خلال یادداشت‌های فیس بوکم--

اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

امروز، لاک نارنجی زده‌ام. برای اولین بار. و فوق‌العاده است. دامن هم پوشیدم که حالم بهتر شود. چایی هم دم کرده‌ام و فعلا چیز بیشتری از دنیا نمی‌خواهم. همینقدر ساده و سبک می‌شوم گاهی.

اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

... ساغر وفا از چه بشکنی؟

پس از مدت‌ها حالی دارم که اسمش حالِ نوشتن است. نه صرفا نوشتن. مرور کردن، کز کردن گوشه‌ای و روزها را ورق زدن. شاید اگر محرمی بود، نمی‌نوشتم. شربت زرشک را با هم می‌خوردیم و سیگار را با هم می‍‌کشیدم و گپ می‌زدیم و شاید بغضی هم می‌کردیم و راه دوری نمی‌رفت. اما محرمی نیست و روزهای آخر اسفند است و من تنها نشسته‌ام توی خانه‌ام و می‌نویسم. نامجو برای خودش می‌خواند و هر بار توی خون من راه باز می‌کند. خمار صد شیه دارد. من هم. این روزها گیجم. مبهوتم و در کنارش سبک. و حتی خوشحال. دلم می‌خواهد این سال لعنتی را، این سال نحس و سراسر نکبت را با دست‌هام هول بدهم و زودتر آواره‌اش کنم. مهدی می‌گفت «سالِ بد»، «سالِ تلخ». من نوشته‌اش را می‌خواندم و دردم می‌گرفت. سالی که شروعش با اضطراب و ترس بود و ذره ذره تمام روحم را خشکاند. سالی که تک تک روزهایش با نگرانی گذشت. سالی که ترس از رگ گردن به من نزدیک‌تر بود و هراس زیر پوست تنم ریشه می‌دواند. سالِ زخم، زخمی عمیق، کاری... سال نحسی که روزهایش بغض‌های تلخ را جویدم و حفره‌ی توی سینه‌ام بزرگ و بزرگ‌تر شد. سالی که شب‌هاش پر بود از تاریکی. سالِ تنهایی. سالِ درد. سال بزرگ شدن نه، سالِ پیر شدن. سالِ از کمر دو نیم شدن. سال تنهایی به دوش کشیدن. سالِ انتظار. سالِ چشم براهی. سالی که سراسرش زمستان بود و گمان می‌کردم امید دوباره جوانه را باید به گور برد. «سالِ بد»، «سالِ تلخ».
حالا روزهای آخر اسفند است و من تنها نگاه می‌کنم به اینکه «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود». نبود. نبود. اما حالا باورم شده که بهار از راه می‌رسد. که اصلا رسیده. حالا می‌توانم دوباره به شکوفه‌ها بخندم، می‌توانم همنشین رنگ‌ها شوم، می‌توانم لباس‌های خوب بپوشم و کمتر از آدم‌ها بترسم. اعتماد؟ نه، نه هنوز مانده تا اعتماد دوباره. حالا باید دوید و بهار را پرستید و توی پیراهن‌های نرم و نازک پیچ و تاب خورد. یقین دارم که هیچ وقت مثل حالا چشم‌ انتظار روزهای نو نبودم. اگر چه کمی خسته، اگر چه دلشکسته...

اسفند ۲۲، ۱۳۹۲


در دست های چه کسی
اسراف می شوی تو
اکنون که من
به ذره ذره ات محتاجم؟

-- ییلماز اردوغان--

بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

حکایت ما

انگار همین دیروز بود که پروردگار
ناگهان با یک اردنگی ملکوتی
شیطان را از دروازه‌ی بهشت بیرون انداختند.
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقه‌های طلایی گندم بود و
نفهمیدیم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از کوره در رفتند.
ایشان را هرگز آن‌چنان غصبناک ندیده بودیم
از شما چه پنهان آن خشم برق‌آسا
چشم‌زهر جانانه‌ای هم از ما گرفت
و پنهان‌کار معصومانه‌ی ما نیز
از همان‌جا آغاز شد.
تازه با هم آشنا شده بودیم
من تا چشم‌های حوا را ندیده بودم
نمی‌دانستم آسمان زیباست
و سرانگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزیده بود که بدانم
از کنار هیچ گلی تا ابد
بی‌اعتنا نخواهم گذشت
هنوز عکس رخش در آیینه‌ی
هیچ جامی نیفتاده *
و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری
در نور لرزان شمع‌ها
به نستعلیق نسروده بود.
باب آشنایی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند.

عباس صفاری

بهمن ۰۳، ۱۳۹۲

می‌گوید از بار قبل که دیدمت بهتری. می‌گویم آره بهترم. صبح توی آینه نگاه کردم دیدم چقدر سفید کرده‌ام دوباره. چاره‌اش؟ رنگ. موها را دوباره رنگ کردم و چهره‌ام جوانتر شد چند سال. هنوز بوی رنگ و اکسیدان توی دماغم است و سرخی موهام را دوست دارم. نشستیم به حرف زدن. فیلم دیدن. لاک زدن، آرایش کردن. گوشه و کنار خانه‌اش اما چیزهایی بود که قادر بود مرا دیوانه کند. نفسم را تنگ کند و گذشته مثل یک سریال ناتمام جلوی چشمانم حاضر شود. خودم را مشغول می‌کردم تا بغض کهنه‌ یادش برود بالا آمدن. گفت بار قبل یک چیزی توی گلویت بود و خوب که حالا نیست. توی خودم گفتم حالا نیست؟ منتظرم زمان بگذرد. سال تمام شود. چرا؟ خودم هم نمی‌دانم. خسته‌ام این روزها. خیلی زیاد خسته‌ام و دلم گریه دارد همیشه. بروز نمی‌دهم اما. توی خودم گریه می‌کنم و کابوس‌های شبانه‌ام تمامی ندارد. می‌خواهم خلاص شوم. از دربند بودن. از کابوس‌های تلخی که زنجیر شده به پاهایم. از این سالِ لعنتی. از خودم. از خودم خلاص شوم کاش...
آدم بیشتر از یک بار نمی‌تواند فاجعه را تحمل کند، و من یک بار تحمل کرده‌ام.

محمود دولت آبادی | کلیدر

دی ۲۵، ۱۳۹۲

خیلی گذشته. اما هنوز گاهی در بعضی خیابان‌ها سرعتم کم می‌شود. قلبم کند می‌زند. تنگی نفس می‌گیرم انگار. می‌ایستم زیر دیوار و آهسته نفس‌های عمیق می‌کشم. هوای آلوده را جمع می‌کنم تو ریه‌هام و جیک نمی‌زنم دیگر. شهر کتاب ونک بودم امروز. هنوز مانده تا تمام شهر را فتح کنم دوباره...