از شرِّ خود به کجا میشود پناه برد؟
دی ۱۰، ۱۳۹۲
دی ۰۸، ۱۳۹۲
تمام امروز داشتم خفه میشدم از شدت بغض. انگشت
بهم میخورد اشکم میریخت. وحشی شده بودم و به تلنگری قادر بودم پاچهی هر کسی که
از کنارم میگذرد را بگیرم. تند تند پلک میزدم تا اشکهام نریزد. پ آمد سراغم. گفت
«چی شده دیوونه.» دیوانه اشکهایش قِل خورد و ریخت. گفت: «غلط کردم پرسیدم! ریاستارت
کن! چیزی نشده! چیزی نپرسیدم!» ریسه رفتیم از خنده. خوب میداند دیوانه ظرفیت
احوالپرسی را ندارد. احساس میکنم توی حجم بزرگی از درماندگی فرو رفتهام و گه
رسیده تا روی چشمهام!
پاورقی:
بله. برای خودم هم خیلی تعفنبرانگیز است که هِی
میآیم اینجا و ناله میکنم و چرند مینویسم. اما همین است که هست. حالم همینقدر
مزخرف و پوشالی است. بدتان میآید؟ نخوانید. اصلا مگر کسی هم اینجا را میخواند؟!
دی ۰۳، ۱۳۹۲
«چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می
دهد، اما نمی دانم چیست. دل تنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی
پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به
نبودنش عادت کرده ای؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آن وقت تو
می مانی و جا سیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار
بوده اند و حالا قرار است بگویند که این جا اتفاقی افتاده است.».
.
مرگ بازی - پدرام رضایی زاده
پاورقی:
امشب از آن شبهایِ بدِ لعنتی است!
آذر ۳۰، ۱۳۹۲
منشی پول ویزیت را که حساب کرد، خیلی با
شور و هیجان دستم را گرفت و گفت «یلداتونم مبارک». بعد جوری که انگار از سرمای
دستم آزرده خاطر شده باشد دستم را ول کرد و گفت «چه سردید». گفتم بله. بیرون سرده.
توی آسانسور دستم را گذاشتم روی صورتم. می خواستم سنجش درستی از سرمای دستم داشته
باشم. درست نفهمیدم صورتم سردتر بود یا دستم. کسِ دیگری هم نبود که بخواهد توی این
سنجش کمکم کند. بیخیالش شدم. نشستم توی تاکسی و رفتم فاطمی. مانتو را عوض کردم و برگشتم
ولیعصر و پیاده آمدم تا میدان. تمام طول راه به جوی پر آب خیابان نگاه می کردم و
صدای شین که پریشب توی مهمانی گفت هیچ انرژیای توی هستی گم نمیشود.
بعد از حرف و خنده و رقص و شام و حافظ خوانی سین
گفت حالا از آرزوهایمان بگوییم. بعد یک صندلی گذاشت جلوی ورودی آشپزخانه و خودش ایستاد
پشتش. جوری که انگار مثلاً پشت تریبون ایستاده است. رودهبر شدیم از خنده. بعد آرزویش
را توأمان با طنز و شوخی گفت. نوبت نفر
بعدی شد. یکی یکی بچهها پشت تریبون میایستادند و از آرزوهایشان میگفتند. کم کم
فضا جدی شد. موسیقی متن تمام آرزوها برگشت آرامش به زندگی بود. میان همه آرزوهایی
که گفته شد، آرزوی شین بیشتر از همه به دلم نشست. چشمهاش تر بود وقتی میگفت تمام
سالهایی که عشق و محبتش را نثار کسی کرده که هیچ وقت نفهمیده و قدر ندانسته و
دیگر حتی امید ندارد که بفهمد، آرزو میکند که روزی این محبت بیدریغ به زندگیش
بازگردد. از سوی کسی دیگر. کسی که طعم و عطر محبت را قدر بداند. چرا که «ایمان
دارد هیچ انرژیای در هستی گم نمیشود.» دلم میخواست به احترام جسارت و شجاعتش
بایستم و در آغوشش بگیرم. اما چسبیده بودم به صندلی و فقط لبخند میزدم.
از آن هفته که دوباره موبایلم را توی تاکسی گم
کردم و تمام هیستوری این یکی دوسال در عرض شاید کمتر از پنج دقیقه به یغما رفت،
دیگر به چشم خودم هم اعتماد ندارم. به عنوان کسی که در دو سال گذشته دو گوشی توی
تاکسی جا گذاشته و دزد نامحترم هیچ رغبتی به برگرداندنش پیدا نکرده، از نشستن توی تاکسی
و زنگ خوردن موبایل بدحوری واهمه دارم. از ماشین که پیاده شدم دیدم موبایل سادهی
کلاسیکم توی جیبم نیست. به سوزاندن سیم کارت که فکر میکنم کهیر میزنم خداشاهده.
دنبال تاکسی دویدم. راننده نفهمید. راهش را کشید و رفت. نفس نفس میزدم و خواستم شمارهاش
را روی کاغذ بنویسم که به جای خودکار، خود بیهمه چیزش را از کیفم دراوردم! شماره
را گرفتم و گفتم نزدیکم. در را بزن. سرد است.
حتّا قطرهی اشکی هم
نریخت زن
یکراست رفت سراغِ بندِ رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمیشد
چشم روی هم نگذاشت آنشب و
فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمیگردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجرهای نیمباز
آسمانِ بیماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را بُرده است.
یکراست رفت سراغِ بندِ رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمیشد
چشم روی هم نگذاشت آنشب و
فردا شب و فردای فردا شب هم
دو هفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمیگردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجرهای نیمباز
آسمانِ بیماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را بُرده است.
يانيس ريتسوس
ترجمه: محسن آزرم
آذر ۲۷، ۱۳۹۲
دیشب میرزاقاسمی درست کردم. چون خوب نبودم.
بادمجانها را گذاشتم روی آتش و زل زدم به سیاه شدنشان. بعد هم تمام قوتم را ریختم
توی دستهام و تا میشد روی تخته کوبیدمشان. میرزاقاسمی از آن غذاهاست که پختشان
آدم را آرام میکند. سر کار نرفتم. اما «ر» که زنگ زد گفتم سرکارم. چون حوصله
نداشتم. اما اگر او این کار را با من میکرد حتمن ناراحت میشدم! از صبح کتاب تازهای
که خریدهام را گرفتهام توی دستم و دریغ از یک صفحه خواندن. امروز افسردهطور
بیدار شدم و هنوز هم روبراه نیستم. کتاب را گذاشتهام کنارم و حالا هم بغ کرده
نشستهام اینجا و دارم زندگیم را شخم میزنم. خیلی گریهآور است که بعد از این همه
سال هنوز تصویری از آینده ندارم. از اینکه کلاس فرانسویام را رها کردهام غمگینام.
بیشتر از یکسال است که رها کردهام. و تمام این یکسال چیزی دلم را به درد آورده
است. حتی از اینکه آهنگهای فرانسوی گوش کنم هم فرار میکنم. چون بر شدت غم و
نگرانیام اضافه میکند. اصلا خیلی چییزها بر شدت نگرانیام اضافه میکند. خیلی بیدلیل.
خودم اما خوب میدانم که اینها از کجا آب میخورد. حتی مهمانی فردا. اما نمیخواهم
سخت بگیرم. میخواهم خودم را مثل موهای بلندم رها کنم. توی پیراهن قشنگم پیچ و تاپ
بخورم و سرم را بگیرم بالا... همینقدر ساده، همین قدر راحت.
آذر ۲۴، ۱۳۹۲
«حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد رفته است. رفته است؟ زن نمیداند. نمیداند کدامشان ماندهاند، کدامشان رفته. مرد گفته بود پاییز را میماند. نمانده بود. نمانده بود؟ نوشته بود «...تو خوبی. برو خوش باش.» و زن پاسخ داده بود «باشه بابا، باشه». همین. دیگر نه مرد سراغی گرفته بود و نه زن.
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد نیست. نیست؟ زن با خود فکر میکند چرا هرگز کسی از او نخواست بماند. هرگز کسی نخواست برگردد، نرود، بماند.
خاطرات شیدایی --- سیلویا پرینت»
آذر ۱۶، ۱۳۹۲
دوهفته یا شاید هم بیشتره که میخوام با سیبای تو
یخچال کمپوت و ترشی درست کنم. اما نکردم. دو تا بِه بزرگ مونده میخواستم ورق ورق
کنم و خشک کنم. نکردم. قرار بود شیر بخرم
و هر روز شیر بخوریم. نخریدم. میخواستم پایان ناممو ادیت کنم و بفرستم واسه
صحافی. نکردم. دقیقا هیچ غلط خاصی که باید میکردم رو نکردم. خب اینها خیلی نگران
و ناراحتم میکنه. از درس خوندن و برنامه ریزی هم نمیگم تا اوقات خودمو بیشتر از
این تلخ نکنم. واقعیت اینه که بر خلاف چیزی که در ظاهر بروز میدم خیلی حالم خوب
نیست. دائم تپش قلب دارم با یه اضظراب مرضی که داره بیچارم میکنه. انقدری که واسه
دشویی رفتنمم دچار مشکل و استرس میشم. خودم میدونم که خیلی احمقانس اما نمیتونم
کنترلش کنم. اعتماد بنفسم قشنگ ریده شده بهش. خودم میدونم. البته فکر میکنم این
چند هفته یذره بهتر شده اما هنوز خیلی کار
داره تا مثل قبل بشه. اینا همه حجم اضطرابمو بیشتر میکنه. تو ذهنم تقویم گرفتم
دستم و هی دارم تک تک روزایی که میاد و میره رو با پارسال مقایسه میکنم. فاجعس.
فرق خاصی نداره. هی از خودم میپرسم ینی یه سال زندگی من اینقدر گه بوده؟ جواب
همیشه به طرز تاسف باری مثبته. البته ازین یه سال اسفند نود و یک رو لحاظ نمیکنم
چون اون یه ماه کلن رو ابرا بودم. بعدش با مخ خوردم زمین و خونریزی مغزی کردم
گمونم. الان که دارم اینا رو مینویسم هی دارم یقه خودمو میگیرم که بابا این چه
وضع نوشتنه؟ چه لحنیه. اما دلم میخواد دهنمو ببندمو ساکت شم. خودم میدونم خیلی
افت کردم و از وقتی اومدم این وبلاگ هیچ چیز به درد بخوری ننوشتم. اما به درک.
الان فقط دارم اینا رو مینویسم که ذهنم سبک شه. که بتونم کارامو لیست کنم. که
برگردم به زندگی عادی. مهمترز همه بتونم شب زود و راحت بخوابم. اینا رو که نوشتم،
شامم پختم، کوکو سبزی با گردو و زرشک. خرمالو هم خوردم. برم بخوابم دیگه. در این
زمینه هیچ فرقی با مرغا ندارم!
آذر ۰۶، ۱۳۹۲
کم حرف میزنم. از خودم کم میگویم به دیگران.
به کسی به بروز نمیدهم چه در سرم میگذرد. در درونم. لبخند میزنم و به قول شاملو
«رقصان میگذرم از آستانهی اجبار. شادمانه و شاکر»؟ نمیدانم. زندگی نقطهی کوری
دارد که هیچ وقت از پیش مشخص نیست. یک روزی میرسد که همان نقطه قصد جان آدم را میکند.
همه میگویند نباید سخت گرفت. راست میگویند. اما وقتی یک چیزی در وجود آدم خالی شد، یک چیزی توی زندگی گم شد، دیگر هیچ وقت
پر نمیشود. -کلی گویی نکنم؟ چشم. بله گاهی پر میشود. برای ف پر شد. خیلی هم خوب
پر شد و من هنوز انگشت به دهانم.- قانون وحشیانهی عالم سرش نمیشود که من خودم
خواستم خالی شوم یا دیگری. دیگر هیچ کدام اینها مهم نیست. مهم این است که سرنوشت
محتوم عالم رقم خورده و باز هم باید ادامه داد. همین جوری است که یک روزی چشم باز
میکنیم و میبینیم جای عشق، دیگر درونمان آبستن یک گرگ است. لگدهای گرگ را تنها
کسی لمس میکند که حداقل یکبار زخم خورده است. عمیق... کاری.
اینها
را گفتم که بگویم گرگ درونم ذره ذره دارد بیدار میشود. راضیم.
آبان ۲۴، ۱۳۹۲
آبان ۱۸، ۱۳۹۲
پنجشنبه رفتم جایی مصاحبهی کاری. خودم را به آب
و آتش زدم تا به موقع رسیدم. منشی گفت لطفا منتظر بمانید تا نهار بخورند. کاری پیش
آمده که دکتر نهار نخورندهاند. گفتم مسئلهای نیست. توی دلم گفتم باشد، کوفت کن.
بیست دقیقه گذشت. گفتم بنظرتان نهارشان تمام نشد خانم؟ گفت بگذارید بپرسم. آمد گفت
آقا نماز میخوانند. گور پدر وقت من. نماز ایشان مهمتر است! بعد از حدود چهل دقیقه
معطلی رفتم طبقه بالا. یک آدم ریشوی عوضی نشسته بود مصاحبه؟ که خیر محاکمه میکرد.
من؟ عوض داد و بیداد سر مردک لال شده بودم و چیک چیک اشک میریختم. کدام آدم سالمی
توی مصاحبه میزند زیر گریه و به لیچارهای طرف گوش میکند تمام مدت؟ بعد از چند دقیقه زدم بیرون و تمام راه از میدان
ولیعصر تا خانه را هق هق گریه کردم. به من، به انسانیت و به شعورم توهین شده بود و
من فقط گریه کرده بودم. قلبم درد میکند هنوز. ای دادِ بیداد. خسته و مزخرفام و
به درد نخور شدهام دوباره.
آبان ۱۶، ۱۳۹۲
آبان ۰۵، ۱۳۹۲
صبح دیگری در راه است...
نشستم روی صندلی و قیچی خورد به موهام. بعد هم
رنگ پاشیدم رویش و به آدم تازهی توی آینه لبخند زدم. به همین سادگی. با خودم مرور
کردم. این دومین پاییز است که گرفتهام. یک نفر توی گوشم میخواند که سهمم از
زندگی بیشتر از این همه غصه است. خستهام از روزهای تکراری. از فکرهای سنگین و بینتیجه.
حالا که به هوش آمدهام میفهمم که در گذشته زندگی میکنم و خودِ در گذشته جا
ماندهام را چقدر دوست ندارم! از راکد ماندن بیزارم. از انفعالی که گریبانم را
گرفته فراریام. چیزی به آستانهی بیست و هشت سالگیم نمانده. آبان دلش میخواهد
که تا آن موقع سرزندهتر باشد. شادتر. و تمام ترهای خوبِ ممکن را دور خودش جمع کند
دوباره.
با موهای شرابی رنگم عشق می کنم و میخواهم
روزها را تا ته سر بکشم باز...
مهر ۲۴، ۱۳۹۲
شبها سریع میخزم زیر پتو و خاموشی میزنم. روز
را قیچی میکنم و تمام حواسم را به کار میگیرم که مغزم را شخم نزنم و یاد چیزی
نکنم. تندام. تلخام. میدانم. اما رمقی برای توضیح از خودم ندارم. ازینکه چه بود.
چه شد. چرا. هر سوالی مرا پیر میکند چند سال. دیگر نقطه هم گذاشته شد ته قصه.
پروندههای بازِ قدیمی هم یک روزی مختومه میشوند بالاخره. شاید رسید روزی که قلب
درد خوب شود و جوشهای زیر پوستی توی صورت آرام شوند و دوبار پریودی توی ماه تمام.
همینها هم که کم شوند یعنی دنیا جای بهتری شده.
چه خوب که خانه را عوض کردهام. چه خوب که خیلیها
نمیخوانند و من راحت مینویسم که غمگینم...
مهر ۱۹، ۱۳۹۲
مهر ۱۸، ۱۳۹۲
از مرضهای تازهام اینکه صبحها از 5 بیدار میشوم.
بیدار و بیفایده. خورشید که از پنجره بالا میآید و نور میپاشد سرم را فرو میکنم
زیر پتو وتلاش مذبوحانه میکنم که فکرهای پریشانم را سامان دهم. هنوز خستهام.
تحمل روشنایی را ندارم. کم کم خودم را از رختخواب میکشم بیرون و یک لقمه نان و
پنیر درست میکنم میگذارم توی کیف و در را میبندم. از خانه که بیرون میزنم بغض
دارد خفهام میکند. به دفتر که میرسم تا یک ساعت تحمل هیچ نگاهی را ندارم. چایی-
نبات میخورم و ظهر به بعد کم کم یخم باز میشود.
دو هفته پیش نشستم پیش مدیر و هی شصت پایم را
فشار دادم توی کتانی و گفتم فقط تا آخر ماه میآیم. شوکه شد. اصرار کرد بمانم. حتی
گف یک ماه نیا. مرخصی بگیر. اشکهام سر خورد جلوی مرد غریبه و گفتم: نه...
حالا از کنار هر میزی که رد میشوم، نگاه محبتآمیز
توأم با نفرتی میکنند و میگویند «لعنتی! واقعا میروی؟» من لبخند میزنم و سرتکان
میدهم که یعنی بله.
توی دلم به خودم میگویم میروم، میروم با
دلشوره. اما همه چیز درست میشود روزی...
شهریور ۲۷، ۱۳۹۲
پاییزِ عزیزِ مغموم...
امروز حسابش فرق داشت. امروزِ من رها شده بود.
سرگردان. بیقراری وحشتناک بینام و نشانی که با خودم میکشم گاهی کار دستم میدهد.
من؟ بند تنبانم این روزها. برگ نیمه جان روی درختم. شل کنی فرار می کنم. از کار.
از خانه. از خیابان. از خودم. پرسید خوبی؟ و من چشمهام را بستم و دیگر اشک امان نمیداد.
شما را به خدا وقتی کسی رنگش پریده است، وقتی کند است و معلوم است که قلبش یکی در
میان میزند، وقتی تلاش مذبوحانهاش را برای خوب بودن میفهمید دیگر حالش را
نپرسید. شما که جواب را میدانید. بیخیال این آدم شوید. بگذارید دلش را خوش کند
که همه چیز مرتب است و چقدر خوب خودش را سامان میدهد پیش دیگران. دویدم خانه. زیر
پتو. هوا سرد شده برای من. من از پاییز میترسم. از تمام روزهایی که سال پیش سپری
کردم فراریام. از تمام شبهایی که سراسر کابوس و ترس و تنهایی بود. از بغضهای بیامان
چندماههام فراریام. من از «کابوسِ تکرار» میترسم. از سوگواری هزارباره. از این
روزها. من؟ گیجم، گنگم. من از پاییزِ محبوبم فراریام...
پاییزِ عزیزِ مغمومِ من! نیا... نیا...
شهریور ۲۱، ۱۳۹۲
شهریور ۱۹، ۱۳۹۲
ف مثل فردا؟
سر کار بداخلاقم. نه اینکه هی اخم کنم. نه. خیلی
با دیگران حرف نمی زنم. مگر به ضرورت. تازگیها بیشتر اینجوری شدهام. حوصله ی بحثهای
الکی را ندارم. همان اوایل توی دفترچهام نوشتم که حواسم به خودم و برخوردهایم
باشد. تجربه بهم ثابت کرده که الکی صمیمی شدن تو محیطهای نسبتا رسمی کار دست آدم
میدهد. من خیلی کم راجع به خودم حرف میزنم. شاید تعبیر به محافظه کاری شود. اصلا
برایم مهم نیست. دلیلی نمیبینم که بخواهم زیر و روی زندگیم را پهن کنم جلوی
دیگران. اما دختر با محبتی که اینجا اسمش را میگذارم ستاره اینطور نیست. دائم
حالم را میپرسد و وقتی که من جواب سربالا میدهم و در مواقعی که واقعا خوب نیستم
هم مثل اسب دروغ میگویم که خوبم مینشیند کنارم و یکی یکی پروندههای جداییش را
برایم باز میکند. این یعنی غیرمستقیم حواسش به من هست. خوشم میآید ازینکه در
همین مدت کوتاه اینقدر بهم اعتماد کرده و در عین حال اینقدری حرمت نگه میدارد و
صاف توی روم نمیزند که مسئله چیست. همینها حالم را خوب میکند. یا آقای شین که
برای انجام یک کار ساده قادر است یک طایفه را از عصبانیت حلق آویز کند. بس که دل
گنده است و بیخیال است و بیمسئولیت و مدیر تنها گیر رفاقت چند سالهشان است که تا
به حال عذرش را نخواسته. اما گزارشی که من لازم داشتم را بعد از سهبار پیگیری و
دو روز غیبت غیر موجه نوشت و با عکسهاش گذاشت روی میزم. شماها نمیدانید. این در
پروندهی کاری آقای شین نقطهی عطف محسوب میشود. حالا بماند که خطش افتضاح بود و صرف
فعلهایش مشکل داشت و عکسها را جابهجا گذاشته بود و خودم از اول خط به خط نوشتم
و ادیت کردم. بله. این ها همه خوب است. اما دلیل نمیشود که من هر روز فکر نکنم که
فردا هم میروم یا همین امروز استعفایم را بگذارم روی میز!
شهریور ۱۵، ۱۳۹۲
یه روزِ خوب می یاد!
گاهی لابهلای همهی گند و گه بودنای دنیا یه
قانونایی هم پیدا میشه. اینکه انگار همه چی یه مرز داره. یه خط. تا یه جایی
سردرگمی. تا یه جایی گه گیجه داری میون موندن و رفتن. میون بودن و نبودن. میون
خیلی چیزای دیگه. این یه جایی ممکنه گاهی خیلی طول بکشه. یه سال، دو سال، سه سال،
هفت سال یا حتی بیشتر. که بیشترش واسه من یکی دیگه قابل تصور نیست. این مدت میتونه
خوب باشه. معمولی یا حتی خیلی مرگآور و کشنده باشه. که معمولن هم از یه تاریخی به
بعد همینجوری میشه. منظورم مرگآوره. آدم هر روز فکر میکنه دچار ایست قلبی شده.
یا یه هیجاناتی که نمیتونه اسمی روش بذاره. کم کم خسته میشه و وا میده. اما این
وا دادنه انتخابش نیست. فقط از روی خستگیه. بعد که یکم میگذره تازه به هوش مییاد
و میفهمه دنیا رو سرش خراب شده. یه ویرانیِ کامل. انگار زلزله اومده و همهچیو با
خاک یکسان کرده و اون تنها بازماندهی غمگین و درموندهی یه فاجعهی تلخه. تازه میبینه
که یه جایی تو سینهش خالی شده. یه حفرهی بزرگ که میخواد اونو تو خودش فرو ببره.
به طرز هولناکی انگار قراره تو سینهی خودش دفن بشه. این حسا خیلی ترسناکه. خیلی.
اینکه هر لحظه وسط راه رفتن و غذا خوردن و کار کردن و خوابیدن و هر چیز دیگهای یدفه
دلت هری بریزه پایین. درست مثل وقتی که سوار رنجر میشی و اون با شتاب زیادی بالا
و پایین میره. فرقش تو اینه که تو داری روی یه زمین مسطح و با سرعت خیلی کم حرکت
میکنی. اما قلبت با همون شدت توسینه میکوبه و دلت هی میریزه پایین. هی میریزه
پایین. هی میریزه پایین. هی. هی. لعنتی. میخوای به یه جایی چنگ بزنی و بگی آخه
چرا؟ اما میبینی که هیچ دیواری توی اون ویرونه سر پا نیست. حتی لاشهی دیوارم
پیدا نمیشه.
بعد یهو یه اتفاقی میفته. یه چیزی مثل خرقِ عادت
که اصلن فکرشم نمیکردی. شایدم یه داستان ساده که جزء روالِ عادی زندگی بوده و تو
ازش بیخبر بودی. معجزه باشه یا حادثهی ساده فرقی نداره. واسه تو غنیمته. یه غنیمتِ
با ارزش. مثل شیشهی عمرِ غولا که نباید هیچ وقت بشکنه. اولاش خوبه. خیلی خوب. به
مرور جون میگیری و کم کم ویرونت رو آباد میکنی دوباره. اما اینا فقط اولای قصهست.
یه چیزی این وسط کمه که هنوز نمیدونی اسمشو چی میشه گذاشت. یه چیزی که شاید از
اول هم کم بوده و تو کور بودی و ندیدی. یا خودتو زدی به کوری که نبینیی. شاید هم
از یه جایی به بعد کم شده. دیگه فرقی نمیکنه از کِی و کجا کمه. دیگه خیلی چیزا فرقی نمیکنه. از یه
جایی به بعد زمان بیاعتبار میشه. دیگه تاریخ مهم نیست. دیگه از تقویم نمیترسی.
دیگه روزا رو نمیشمری. دیگه قلبت یکدفعه ایست نمیکنه. اما به جاش میفهمی که سرعتش
کم شده. شاید یکی در میون بزنه. اما ایست نداره. اینو از تنگی نفس میفهمی. از گودیای
که افتاده پای چشمات. اما دیگه توقفی نیست. فقط همه چی رو دور کنده. رو یه دور
خیلی کند. از همهی ایناس که یه روزی میفهمی شیشهی عمر غوله شکسته و تو بازم کور
بودی. میفهمی خیلی وقته رسیده بودی ته همون خطی که قبلترا ازش میترسیدی. نه
اینکه الان نترسی. اما اینبار جنس ترسِ فرق میکنه. اگه از من بپرسی میگم این دفعه
اصلا ترس نیست. یه غمه. یه غمِ سنگین. درست مثل اینکه عزیزی رو برای همیشه از دست
دادی و با همهی تلخی این سرنوشتِ محتوم برات رقم خورده. یه عزیزِ از دست رفته که
نمیتونی برای دوباره بودنش کفش آهنی پات کنی. فقط باید اشکاتو پس بزنی و خودتو به
زورم که شده هل بدی تو زندگی. اما اینبار باید زیر یه دیوار، توی یه جویِ روون
واستی و تموم تلخیا و سختیا و تحقیرایی که هیچ وقت نفهمیدی چرا چسبید به زندگیتو
عق بزنی. باید این قدر عق بزنی که سَمّش از تو خونت بره بیرون. دیگه ترس نیست.
زخمه. با خون. بعدش باید بشینی لب همون جوبو با پنبه خونا رو پاک کنی و عفونتا رو
بشوری. درد داره اما دیگه هیچی واسه ایست کردن وجود نداره. زندگی افتاده رو دورِ
کند و میره جلو. مثل آبِ همون جوبی که حالا دیگه خونی شده. بازم نترس. دستتو بگیر
به دیوارو و همین دورِ کندو ادامه بده. حالا اگه بغض کردی و بیصدا چشمات خیس شدم
طوری نیس. گوشهی شالِ صورتیتو بگیر به چشمات و جوری که بخوای به کسی تسلیت بگی به
خودت بگو: غمت کم....
والّا به خدا راه دوری نمیره.
شهریور ۰۹، ۱۳۹۲
تمام مدت اشک توی چشمم بود. دفتر گرم بود.
بد بود. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم
بگویم من قلبم درد می کند. خیلی وقت است که درد میکند. شما را به خدا دست از سرم
بردارید. امروز همه جا را خیس دیدم. از پشت پردهی اشکم. تمام مدت گرمم بود و بغض
داشتم. دلم نمیخواهد فردا از راه برسد. اما میدانم توی چشم برهم زدنی خورشید
نشسته کف آسمان. دلم استراحتگاه میخواهد... محبتگاه... نوازشگاه...
شهریور ۰۸، ۱۳۹۲
از یک جایی به بعد آدم دستش را میگیرد به کمرش و بلند میشود.
پشتش صاف هم نشد نشد. یک قوزی شاید تا ابد بماند آن پشت. بد هم نیست. میشود آینهی
حماقتهای آدم. اما خوبیش به این است که از یک جایی به بعد دیگر آب توی گلوی آدم
گیر نمیکند. نفس توی سینه گره نمیخورد. از یک جایی به بعد بازی تمام میشود...
تمام.
مرداد ۳۱، ۱۳۹۲
حال همه ی ما خوب است...
بعضی وقتها دلم میخواهد داد بکشم. در و دیوار
را هل بدهم. عصیان کنم. اما هیچ کدامِ این
کارها را نمیکنم. آرام مینشینم یک گوشه و مثلا به هیچ چیز فکر نمیکنم. بعد تمام آن حالات هولناک
تمام میشود و به جایش فقط بغض میماند.
یک بغض سگی که حتی به اشک هم بدل نمیشود. یعنی نمیگذارم که بشود. یعنی حوصلهاش
را ندارم که بشود. دارم مبارزه میکنم. معلوم است؟ گاهی حس میکنم قلبم یخ بسته
است. انگار که قلبم سالهاست تبعید شده به یک جای خیلی سرد و تنها تفالهام توی
خیابانهای داغ تهران راه میرود. سرد. عبوس. تلخ. دیروز توی دفتر یکی منظورم را
اشتباه فهمید و با اینکه مسئله خیلی هم بیاهمیت نبود، من هیچ تلاشی نکردم تا متوجهاش
کنم. احمقانه سر تکان دادم و تأیید کردم و دیدم که دارم ازین سردی مزخرف لذت میبرم
و یکدفعه ترسیدم. از خودم. از آن حجم یخی که توی سینهام سنگینی میکند.
گاهی هم حس میکنم که قلبم عفونت کرده است. دائم
درد میکند و انگار به جای خون، چرک تویش جریان دارد. میترسم هر لحظه یکی صدایم
کند و بگوید این بوی متعفن از درون شماست؟ من جوابی ندارم. فقط راهم را میکشم و
بیصدا عبور میکنم... همین.
مرداد ۲۵، ۱۳۹۲
سابق
... ببخشید آقا! این حوالی بازار سنگ فیروزه هست؟
از این طرف؟
حالا این میان سنگ فیروزه را میخواستم کجای دلم
بگذارم خودم هم نمیدانم. وسط این همه گیر و گرفتاری، آسّه آسّه، پرسان پرسان
رسیدم به بازار بزرگ فیروزهی ایران. چه بازاری. همه چیز، از تابلوی سردر گرفته تا
نمای تمام حجرهها یک فیروزهای خیلی خوشرنگ. یک آبیِ آرامشبخشِ دوستداشتنی.
خوب. تا به خودم آمدم دیدم بازار شلوغ است و مردم عین مور و ملخ توی هم میلولیدند
و برای خودشان راه باز میکردند. صلاة ظهر بود گمانم. مملکت
هم مملکت امام زمان. همه حجرهها را همینجور باز رها میکردند و با دلِ درست میرفتند
سمت حیاط. برای من بهتر. بازار خلوتتر میشد و من زودتر به کارم میرسیدم. تمام
فکر و ذکرم این بود که سنگها را بگیرم و بروم ردِّ کارم. داشتم برای خودم راه باز
میکردم که دیدم سمت یکی از حجرهها جمعیت ایستاده است و چند نفر با لباس فرم و از
این پَر پَرَکها بدست، مشغول غبار روبی هستند و مردم را هدایت میکنند به یک
ورودی دیگر. حسابی مراقب بودند مبادا کسی وارد حجرهی محصور شود. فکری شدم که یعنی
وسط بازار امامزادهای چیزی علم کردهاند؟ همینجور که نزدیکتر میشدم چشمم افتاد
به تابلوی حجره و دیدم با کاشیکاری خیلی قشنگی نوشته «توالت سابق اختصاصی دکتر ا.
ح» داشتم میمردم از تعجب! از خنده! اما بقیه عین خیالشان نبود. میخواستم بروم
پیش مدیر بازار و بگویم مرد مؤمن! ایشان که در طول سالیان خدمت کل مملکت را به یک
توالت عمومی عظیم تبدیل کردهاند. حالا آمدهای توالت سابقش را که دیگر معلوم نیست
سالی ماهی یکبار هم سری بزند حفظ کردهای و آن وقت توی این شلوغی مردم باید برای
یک توالت رفتن ساده یک ساعت توی صف بایستند؟ شما بگو! خدا را خوش میآید؟ فکر میکنم
خودم هم بیشتر دغدغهی مردم را داشتم. اما نمیشد. وقتم تنگ بود. باید هرچه زودتر
سنگها را میخریدم و نمیدانم به کدام زخم مربوطه میزدم.
چند وقت پیش که توی خبرها خواندم دکتر قصد کرده
اتاق سابق ریاست جمهوریاش را توی پاستور حفظ کند، این خواب پر مسما را دیدم!
مشغولالذمهاید اگر فکر کنید یک اتفاق هرچند جزئی در واقعیت کلید من را بزند و شب
خوابش را نبینم!
طبعا پیداست که یادداشت با تأخیر نوشته شده!
اشتراک در:
پستها (Atom)