میگوید از بار قبل که دیدمت بهتری. میگویم
آره بهترم. صبح توی آینه نگاه کردم دیدم چقدر سفید کردهام دوباره. چارهاش؟ رنگ.
موها را دوباره رنگ کردم و چهرهام جوانتر شد چند سال. هنوز بوی رنگ و اکسیدان توی
دماغم است و سرخی موهام را دوست دارم. نشستیم به حرف زدن. فیلم دیدن. لاک زدن،
آرایش کردن. گوشه و کنار خانهاش اما چیزهایی بود که قادر بود مرا دیوانه کند. نفسم
را تنگ کند و گذشته مثل یک سریال ناتمام جلوی چشمانم حاضر شود. خودم را مشغول میکردم
تا بغض کهنه یادش برود بالا آمدن. گفت بار قبل یک چیزی توی گلویت بود و خوب که حالا
نیست. توی خودم گفتم حالا نیست؟ منتظرم زمان بگذرد. سال تمام شود. چرا؟ خودم هم
نمیدانم. خستهام این روزها. خیلی زیاد خستهام و دلم گریه دارد همیشه. بروز نمیدهم
اما. توی خودم گریه میکنم و کابوسهای شبانهام تمامی ندارد. میخواهم خلاص شوم.
از دربند بودن. از کابوسهای تلخی که زنجیر شده به پاهایم. از این سالِ لعنتی. از
خودم. از خودم خلاص شوم کاش...
بهمن ۰۳، ۱۳۹۲
اشتراک در:
پستها (Atom)