شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

تمام مدت اشک توی چشمم بود. دفتر گرم بود. بد  بود. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم بگویم من قلبم درد می کند. خیلی وقت است که درد می­کند. شما را به خدا دست از سرم بردارید. امروز همه جا را خیس دیدم. از پشت پرده­ی اشکم. تمام مدت گرمم بود و بغض داشتم. دلم نمی­خواهد فردا از راه برسد. اما می­دانم توی چشم برهم زدنی خورشید نشسته کف آسمان. دلم استراحت­گاه می­خواهد... محبت­گاه... نوازش­گاه...

شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

از یک جایی به بعد آدم دستش را می­گیرد به کمرش و بلند می­شود. پشتش صاف هم نشد نشد. یک قوزی شاید تا ابد بماند آن پشت. بد هم نیست. می­شود آینه­ی حماقت­های آدم. اما خوبیش به این است که از یک جایی به بعد دیگر آب توی گلوی آدم گیر نمی­کند. نفس توی سینه گره نمی­خورد. از یک جایی به بعد بازی تمام می­شود... تمام.

مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

حال همه ی ما خوب است...



بعضی وقت­ها دلم می­خواهد داد بکشم. در و دیوار را هل بدهم. عصیان کنم. اما هیچ کدامِ  این کارها را نمی­کنم. آرام می­نشینم یک گوشه و مثلا  به هیچ چیز فکر نمی­کنم. بعد تمام آن حالات هولناک تمام می­شود و به جایش فقط  بغض می­ماند. یک بغض سگی که حتی به اشک هم بدل نمی­شود. یعنی نمی­گذارم که بشود. یعنی حوصله­اش را ندارم که بشود. دارم مبارزه می­کنم. معلوم است؟ گاهی حس می­کنم قلبم یخ بسته است. انگار که قلبم سال­هاست تبعید شده به یک جای خیلی سرد و تنها تفاله­ام توی خیابان­های داغ تهران راه می­رود. سرد. عبوس. تلخ. دیروز توی دفتر یکی منظورم را اشتباه فهمید و با اینکه مسئله خیلی هم بی­اهمیت نبود، من هیچ تلاشی نکردم تا متوجه­اش کنم. احمقانه سر تکان دادم و تأیید کردم و دیدم که دارم ازین سردی مزخرف لذت می­برم و یکدفعه ترسیدم. از خودم. از آن حجم یخی که توی سینه­ام سنگینی می­کند.
گاهی هم حس می­کنم که قلبم عفونت کرده است. دائم درد می­کند و انگار به جای خون، چرک تویش جریان دارد. می­ترسم هر لحظه یکی صدایم کند و بگوید این بوی متعفن از درون شماست؟ من جوابی ندارم. فقط راهم را می­کشم و بی­صدا عبور می­کنم... همین.

مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

سابق

... ببخشید آقا! این حوالی بازار سنگ فیروزه هست؟ از این طرف؟
حالا این میان سنگ فیروزه را می­خواستم کجای دلم بگذارم خودم هم نمی­دانم. وسط این همه گیر و گرفتاری، آسّه آسّه، پرسان پرسان رسیدم به بازار بزرگ فیروزه­ی ایران. چه بازاری. همه چیز، از تابلوی سردر گرفته تا نمای تمام حجره­ها یک فیروزه­ای خیلی خوشرنگ. یک آبیِ آرامش­بخشِ دوست­داشتنی. خوب. تا به خودم آمدم دیدم بازار شلوغ است و مردم عین مور و ملخ توی هم می­لولیدند و برای خودشان راه باز می­کردند. صلاة ظهر بود گمانم. مملکت هم مملکت امام زمان. همه حجره­ها را همینجور باز رها می­کردند و با دلِ درست می­رفتند سمت حیاط. برای من بهتر. بازار خلوت­تر می­شد و من زودتر به کارم می­رسیدم. تمام فکر و ذکرم این بود که سنگ­ها را بگیرم و بروم ردِّ کارم. داشتم برای خودم راه باز می­کردم که دیدم سمت یکی از حجره­ها جمعیت ایستاده است و چند نفر با لباس فرم و از این پَر پَرَک­ها بدست، مشغول غبار روبی هستند و مردم را هدایت می­کنند به یک ورودی دیگر. حسابی مراقب بودند مبادا کسی وارد حجره­ی محصور شود. فکری شدم که یعنی وسط بازار امام­زاده­ای چیزی علم کرده­اند؟ همین­جور که نزدیکتر می­شدم چشمم افتاد به تابلوی حجره و دیدم با کاشی­کاری خیلی قشنگی نوشته «توالت سابق اختصاصی دکتر ا. ح» داشتم می­مردم از تعجب! از خنده! اما بقیه عین خیالشان نبود. می­خواستم بروم پیش مدیر بازار و بگویم مرد مؤمن! ایشان که در طول سالیان خدمت کل مملکت را به یک توالت عمومی عظیم تبدیل کرده­اند. حالا آمده­ای توالت سابقش را که دیگر معلوم نیست سالی ماهی یکبار هم سری بزند حفظ کرده­ای و آن وقت توی این شلوغی مردم باید برای یک توالت رفتن ساده یک ساعت توی صف بایستند؟ شما بگو! خدا را خوش می­آید؟ فکر می­کنم خودم هم بیشتر دغدغه­ی مردم را داشتم. اما نمی­شد. وقتم تنگ بود. باید هرچه زودتر سنگ­ها را می­خریدم و نمی­دانم به کدام زخم مربوطه می­زدم.
چند وقت پیش که توی خبرها خواندم دکتر قصد کرده اتاق سابق ریاست جمهوری­اش را توی پاستور حفظ کند، این خواب پر مسما را دیدم! مشغول­الذمه­اید اگر فکر کنید یک اتفاق هرچند جزئی در واقعیت کلید من را بزند و شب خوابش را نبینم!

طبعا پیداست که یادداشت با تأخیر نوشته شده!


مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

دغدغه­ها و دِق دِقه ها


به نظر می­رسد دفتر جدید بهتر است. بهتر است چون کارش بیشتر است و کمتر باید وانمود کنیم که «اُه، خیلی سرمان شلوغ است!». اهالی اینجا تازه اسباب کشیده­اند به ساختمان جدیدی که بی­شباهت به یک روده­ی دراز نیست. شش تا میز هم چیده­اند تنگ هم زیر دیوار. به عقیده­ی من این سالن بیشتر به درد اجاره دادن برای مراسم افطار می­خورد که خیلی بی­تکلف سفره پهن کنند از این سر تا آن سر اتاق تا اینکه محل کار باشد. این­ها هم به همین نتیجه رسیده­اند انگار. چون بعد از چهارده روز عنتر و منتر کردن ما سر اسباب کشی، در تقلا هستند که پول پیش را پس بگیرند و دوباره اسباب بکشند به همان جای قبلی. گیر چنین مردمان سردرگمی افتاده­ایم یعنی. البته خیلی عجیب هم نیست. چون بعید می­دانم توی این دوره و زمانه گونه­ی غیرسردرگم هم پیدا شود. القصه اینکه فعلا در همین روده­ی دراز مشغولیم. مشغول کار.
امروز روز اول است. همه با من مهربان هستند. به نظر می­رسد اخلاقشان هم بد نیست. مگر به ضرورت با آدم حرف نمی­زنند. بر خلاف محل کار قبلی که من به محض ورود موظف بودم گوش­های بی­نوایم را بدهم کرایه. یک بار وسط نوشتن یک گزارش حساس از بس خانم ز وراجی کرد و دیوانه­ام کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. عین سگِ هار نشسته بودم پشت میز و خیلی علنی نشان می­دادم که گوشم با تو نیست. بفهم! اما نمی­فهمید. همین­جور پشت هم بغبغ بغو می­کرد و نفس می­گرفت و دوباره از اول. ببینید چقدر بد است. شما را به خدا لابه­لای حرف­هایتان به فیدبک طرف مقابل توجه کنید. شاید خسته باشد. شاید کار داشته باشد. شاید دلش گرفته باشد و خلوت بخواهد. شاید حوصله­ی شنیدن چرندیات شما را نداشته باشد. شما را به خدا بفهمید. همین­جور مفت و مسلم اعصاب و روان مردم را فنا نبخشید. اینجا فعلاً این مشکلات را ندارم. خب البته هنوز زود است برای قضاوت.
دو طرف روده­ی درازمان سرتاسر پنجره است و آفتاب­گبر. به قدری که اگر صبح به صبح تخم مرغ بگذاریم زیر پنجره قریب به یقین تا ظهر آب­پز می­شود و دیگر مشکل نهار نداریم. اما خب به­خاطر ماه مبارک فعلا از این کار پرهیز می­کنیم. و از آنجاییکه ممکن است طی یک هفته؟ دو هفته؟ یک ماه؟ دیگر دوباره جابه­جا شویم به ساختمان قبلی هنوز اقدامی برای خرید پرده صورت نگرفته است. چون طی تخمین­های به عمل آمده یک پارچه­ی ضخیم و معمولی و اندکی رسمی حدود سیصد هزار تومان آب می­خورد. و البته که مدیر محترم مغز خر نخورده که زیر بار همچین ریسکی برود! به جاش فعلا ما آفتاب می­خوریم تا ببینیم تکلیف چه می­شود. حتی شیر روشویی که درست در وسط روده­ی عظیم تعبیه شده هم باز نمی­شود. خراب است. برخی مثل من به محض خروج از دست­شویی راهشان را کج می­کنند سمت آشپزخانه و در سینک ظرف­شویی دستشان را می­شویند. بد است؟ عیب است؟ حالتان به هم خورد؟ همین است که هست! چون به نظرم کار آقای خیلی مثبت خیلی بدتر است که بعد از خروج از دست­شویی خیلی شیک و پیک برمی­گردد پشت میزش. انگار نه انگار که دیگران هم در همان مستراح قضای حاجت می­کنند و می­دانند مسئله از چه قرار است.
الان هم به جای تخم مرغ خودش دارد توی آفتاب آب­پز می­شود و هی توی صندلیش وول می­خورد. یک بار تعارف کردم که می­تواند چند دقیقه­ای جایش را با من عوض کند. قبول نکرد. من هم توی دلم گفتم «بهتر!» و سفت نشستم سر جایم. دارم فکر می­کنم حداقل می­تواند برود روی صندلی­های آن سمت سال بنشیند اما گویا در عین حال که دارد برشته می­شود علاقه­ی  وافری به حمام آفتاب دارد. به نظر من هم برایش خوب است. چون حداقل میکروب­های دست­های نشسته­اش کشته می­شوند.
یک سری چیزهای دری وری روی میزم است که امروز باید تا شب بمانیم و تمامشان کنیم. برای همین عزا دارم. یک عزادارِ ذلسوخته­ی واقعی. چون الان ساعت سه و بیست دقیقه­ی ظهر است و حالا کو تا نه شب؟ انصافا حق ندارم همه چیز را ول کنم و بزنم زیر گریه؟ عجالتا هر چه فکر می­کنم می­بینم تنها یک آرزو دارم و بس. اینکه شب شود زودتر. البته لطفا!

دوشنبه. 14/ مرداد ماه/ 92

مرداد ۱۳، ۱۳۹۲


یک چیزی چسبیده بیخ گلوم که دارد پدرم را در می­آورد. نه اشک می­شود که از چشم­هام سر بخورد و بریزد. نه کلمه می­شود که بپاشد در هوا. یک چیزی نشسته بیخ گلوم که دارد برای خودش راه باز می­کند. دارد به درون راه باز می­کند و می­ترساندم. من؟ کز می­کنم کنج اتاق و به ناتمامی­هام که فکر می­کنم گریه­ام می­گیرد...