پتوی چهارخانه مسافرتیم را شنل کردهام روی شانهام. پشت پنجره
نشتهام روی صندلی میزتحریر چوبی کوچکم و بعد از مدتها اینجا مینویسم. این روزها
راه میروم. به خودم میگویم برو. راه برو دختر. انگار با راه رفتن میشود خیلی چیزها
را جبران کرد. دستهایم را میگذارم توی جیبهام و دلواپسی را پشت لبخندهای نرم و
نازک و لبهای سرخم پنهان میکنم و گاه به گاه سیگاری میگیرانم. زنی هستم که این روزها
زیاد راه میرود و دیگر هیچ انتظاری را به دوش نمیکشد. زنی که چند روز پیش بیست و
هشت سالگیش را تا کرد و گذاشت توی جیبش و میخندید و خودش خوب میدانست که هزارساله
است. مرد میگفت پشت همه شر و شیطنتات یک چیزی توی مردمک چشمهات است که کدرش میکند.
که وقتی میخندی میلغزاندش. شاید برای همین بود که نخواستمش. امروز جمعه است، باید
بیشتر بنویسم. بیشتر راه بروم، بیشتر عکس بگیرم و دیگر خوب میدانم که زندگی ادامه
دارد و توقفی در کار نیست و من نمیخواهم که مرداب شوم. راه میروم، بیهراس، بی انتظار
و با لبخند، اگرچه هنوز کمی دلواپس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر