«تمام روزها بارِ وزن تنام را و بار جاذبهی زمین را به دوش میکشیدم، به همراه بارِِ تمام بندهایی که مرا بسته بود، مرا روی زمین توی آن خانه نگاه داشته بود. بچهها و کتابها و دامنها و فیلمها و شالهای رنگی. روزی رسید اما، که تصمیم گرفتم همهچیز را رها کنم، بروم. خسته بودم، و برای آنهمه خستگی، وزن تنام به تنهایی کافی بود. تمام گذشتهام را و بچهها را و کتابها را و دامنها و فیلمها و شالهای رنگیام را رها کردم. تمام بندهایی که مرا زنجیر کرده بود به آن خانه، با دندان بریدم. حالا سالها از آن روز گذشته و من رفتن یا ماندنام را به خاطر نمیآورم دیگر. دانستنِ اینکه میشود همهچیز را رها کرد و رفت برایم کافی بود تا از آن رنجِ همواره خلاص شوم. تا احساس قدرت کنم و دیگر از ترک شدن، دیگر از ترک کردن نترسم. دانستنِ اینکه آمادهی رها کردنام، به من قدرت و اعتماد به نفس داد تا بایستم. ایستادم؟ به خاطر نمیآورم دیگر.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر