ماندهام خانه. مچ پای چپم چرخیده و درد میکند.
لنگان لنگان راه میروم و دور خودم میچرخم. دوباره از آن وقتهایی است که فرو
رفتهام توی خودم. اما خوبم. غذا میپزم. موهام را شانه میکنم و دامنهای رنگارنگ
میپوشم. حرف؟ نه. خیلی حرف نمیزنم. به خودم فکر میکنم بیشتر. به کارهای عقب
افتادهام. گاهی دلم میخواهد یکی پیدا بشود و دست کند توی گلوم و حرفهای بیات
شدهام را بکشد بیرون و خلاصم کند از این رنج مدام. اما این فقط گاهی است و میدانم
به این راحتیها کسی را راه نمیدهم به درون. آخر ماه است و همیشه این روزها دلم
چنگ میخورد. صدای پرندهها میآید و من باید بلند شوم. شاخ قول را قرار است بشکنم
این ماه. باور کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر