خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

مانده‌ام خانه. مچ پای چپم چرخیده و درد می‌کند. لنگان لنگان راه می‌روم و دور خودم می‌چرخم. دوباره از آن وقت‌هایی است که فرو رفته‌ام توی خودم. اما خوبم. غذا می‌پزم. موهام را شانه می‍کنم و دامن‌های رنگارنگ می‌پوشم. حرف؟ نه. خیلی حرف نمی‌زنم. به خودم فکر می‌کنم بیشتر. به کارهای عقب افتاده‌ام. گاهی دلم می‌خواهد یکی پیدا بشود و دست کند توی گلوم و حرف‌های بیات شده‌ام را بکشد بیرون و خلاصم کند از این رنج مدام. اما این فقط گاهی است و می‌دانم به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌دهم به درون. آخر ماه است و همیشه این روزها دلم چنگ می‌خورد. صدای پرنده‌ها می‌آید و من باید بلند شوم. شاخ قول را قرار است بشکنم این ماه. باور کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر