بهمن ۲۳، ۱۳۹۳


نوشتن از روزمرگی‌ها را از سر گرفته‌ام. گاهی اینجا می‌نویسم و اغلب هم برای خودم سیوشان می‌کنم. جور عجیبی شده‌ام. غریبه باشم برای خودم انگار. پریشب مهمان دعوت کردم و لباس‌های رنگارنگ پوشیدم. یک دفعه‌ای. کتلت درست کردم با کشک بادمجان و مخلفات. همه چیز در عرض دو ساعت. هر دو عالی شد. بچه‌ها خوردند و یکی دو نفر هم با خودشان بردند. به سلامتی من و دور هم بودنمان نوشیدند و تا می‌توانستیم مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم. من؟ حالم خوب بود. سرحال بودم و توی دامنِ کوتاهِ جدیدِ پشمیِ قرمزِ قشنگم جولان می‌دادم. توی فنجان‌های رنگارنگ چایی می‌ریختم و پذیرایی می‌کردم و خانه‌ام پر بود از محبت آدم‌های نزدیک و دور و تازه‌ای که دور و برم بودند. حالا اما پکرم. بیشتر اینکه خسته‌ام. کارم افتاده توی سنگلاخ و به زور باید خودم را بکشانم بالا. شب‌ها پاهایم را جمع می‌کنم توی دلم و می‌خزم زیر پتوی نرمم و اصلا نمی‌فهمم کِی خوابم برده است. قبلش اما از پلات می‌خوانم. ذره ذره. نمی‌خواهم زود تمام شود. مثل الکل می‌رود توی خونم انگار. روزها گاهی به گلدانم آب می‌دهم و نمی‌دانم چرا یکی از برگ‌هایش زرد شد و افتاد. حوصله کنم داستان می‌خوانم و ضبط می‌کنم و فایلش را می‌دهم به بچه‌ها که خیلی با استقبال مواجه شده. هی قسمت جدید را طلب می‌کنند و من رمقی برایم نمانده. این قرص‌ها را که می‌خورم کمی بی‌حال می‌شوم. گلویم خشک می‌شود دایم. صدایم می‌گیرد و خب سیگار ماجرا هم گاهی اضافه می‌شود. می‌گویند همینجوری هم قبول دارند و از لطفشان است. و من می‌دانم که پسِ پشتِ این لطف‌ها علاقه‌ای هست که من می‌ترسم از آن. برای همین کمی دوری می‌کنم و یکی در میان جوابشان را می‌دهم. شده‌ام پریِ غمگین قصه‌ها که دورش را خیلی‌ها گرفته‌اند و با چشم و ابرو می‌خواهند حرفشان را بزنند و جرئت نمی‌کنند. من؟ خوشحال نیستم و همینجوری که هستند، همین قدری که هستند و از همین فاصله دوستشان دارم. نه بیشتر. نزدیکی رمقی می‌خواهد که در من نیست. حداقل حالا نیست. نمی‌دانم. شاید هم جسارت آنها چربید و من دوباره سپر پولادینم را گذاشتم زمین و تسلیم شدم. قبلش چه بلوایی می‌شود اما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر