بهمن ۱۲، ۱۳۹۳

مراتب کرگدن شدن را خیلی خوب و اصولی دارم طی می‌کنم. در ظاهر سرعتم بالاست. چندبار در طول روز برای کارهای مختلف از این سر شهر می‌روم آن سر شهر. با تاکسی، مترو و بعضا پیاده و بدون ماشین. کیف و لپ تاپ را می‌گیرم بغلم و از آفیس می‌روم شرکت و از شرکت کتابخانه و پژوهشگاه تا هر چه زودتر تمام کنم این کارهای نیمه تمام را. انگار مثلا قرار باشد اتفاقی بفیتد و من باید عجله کنم. باید دایم بدوم. وسط این همه گرفتاری لپ تاب و موبایل با هم خراب می‌شود. عزادار می‌شوم و هر کدام را می‌برم یک سر شهر که روبراه شوند. تنها. خسته می‌شوم و گاهی کم می‌آورم. دردم بیشتر شده، قرص‌ها دوباره زیاد شده و آرامبخش اضافه شده و تهدید جدی شده‌ام به آندوسکوپی مجدد. از درون اما کندم. هزارسال طول می‌کشد تا یادم بیاید چکار می‌کنم و قرار بود کجا بروم. ریز به ریز کارها را باید بنویسم و گرنه یادم می‌رود و اصلا این مرگ من است. چون من خداوندگار حافظه بودم و حالا بعضا تا بیست دقیقه دور خانه راه می‌روم که یادم بیاید چه می‌خواستم؟ مثلا دسته کلید را. گاهی خنده‌ام می‌گیرد از زندگی. چون تمام آنچه می‌ترسیدم را به تنهایی تجربه کردم. و می‌کنم. بی‌ هیچ پشتیبانی. تمام ترس‌هایم را لحظه به لحظه فروخوردم و یک قدم جلوتر رفتم. تنها چیزی که مانده ترس دریده شدن است یا به قول پلات «هراس ذهنی‌ام که گاهی می‌تواند به گذشته برگردد بیشتر شده و حالا به چاله چوله‌های معده‌ام چنگ می‌اندازد و تبدیل به حالت تهوع و دل به‌هم خوردگی‌ می‌شود»* برای همین است که اینقدر سخت شده‌ام. تهش؟ خوب است. راضیم. اما مثلا همین حالا دلم می‌خواهد سرم را بگذارم روی پاهای امن کسی و تمام خستگی و اضطراب و بهم‌ریختگی این روزهایم را های های گریه کنم. 

*خاطرات سیلویا پلات.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر