سر کار بداخلاقم. نه اینکه هی اخم کنم. نه. خیلی
با دیگران حرف نمی زنم. مگر به ضرورت. تازگیها بیشتر اینجوری شدهام. حوصله ی بحثهای
الکی را ندارم. همان اوایل توی دفترچهام نوشتم که حواسم به خودم و برخوردهایم
باشد. تجربه بهم ثابت کرده که الکی صمیمی شدن تو محیطهای نسبتا رسمی کار دست آدم
میدهد. من خیلی کم راجع به خودم حرف میزنم. شاید تعبیر به محافظه کاری شود. اصلا
برایم مهم نیست. دلیلی نمیبینم که بخواهم زیر و روی زندگیم را پهن کنم جلوی
دیگران. اما دختر با محبتی که اینجا اسمش را میگذارم ستاره اینطور نیست. دائم
حالم را میپرسد و وقتی که من جواب سربالا میدهم و در مواقعی که واقعا خوب نیستم
هم مثل اسب دروغ میگویم که خوبم مینشیند کنارم و یکی یکی پروندههای جداییش را
برایم باز میکند. این یعنی غیرمستقیم حواسش به من هست. خوشم میآید ازینکه در
همین مدت کوتاه اینقدر بهم اعتماد کرده و در عین حال اینقدری حرمت نگه میدارد و
صاف توی روم نمیزند که مسئله چیست. همینها حالم را خوب میکند. یا آقای شین که
برای انجام یک کار ساده قادر است یک طایفه را از عصبانیت حلق آویز کند. بس که دل
گنده است و بیخیال است و بیمسئولیت و مدیر تنها گیر رفاقت چند سالهشان است که تا
به حال عذرش را نخواسته. اما گزارشی که من لازم داشتم را بعد از سهبار پیگیری و
دو روز غیبت غیر موجه نوشت و با عکسهاش گذاشت روی میزم. شماها نمیدانید. این در
پروندهی کاری آقای شین نقطهی عطف محسوب میشود. حالا بماند که خطش افتضاح بود و صرف
فعلهایش مشکل داشت و عکسها را جابهجا گذاشته بود و خودم از اول خط به خط نوشتم
و ادیت کردم. بله. این ها همه خوب است. اما دلیل نمیشود که من هر روز فکر نکنم که
فردا هم میروم یا همین امروز استعفایم را بگذارم روی میز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر