شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

یه روزِ خوب می یاد!


گاهی لابه­لای همه­ی گند و گه بودنای دنیا یه قانونایی هم پیدا می­شه. اینکه انگار همه چی یه مرز داره. یه خط. تا یه جایی سردرگمی. تا یه جایی گه گیجه داری میون موندن و رفتن. میون بودن و نبودن. میون خیلی چیزای دیگه­. این یه جایی ممکنه گاهی خیلی طول بکشه. یه سال، دو سال، سه سال، هفت سال یا حتی بیشتر. که بیشترش واسه من یکی دیگه قابل تصور نیست. این مدت می­تونه خوب باشه. معمولی یا حتی خیلی مرگ­آور و کشنده باشه. که معمولن هم از یه تاریخی به بعد همینجوری میشه. منظورم مرگ­آوره. آدم هر روز فکر می­کنه دچار ایست قلبی شده. یا یه هیجاناتی که نمی­تونه اسمی روش بذاره. کم کم خسته می­شه و وا می­ده. اما این وا دادنه انتخابش نیست. فقط از روی خستگیه. بعد که یکم می­گذره تازه به هوش می­یاد و می­فهمه دنیا رو سرش خراب شده. یه ویرانیِ کامل. انگار زلزله اومده و همه­چیو با خاک یکسان کرده و اون تنها بازمانده­ی غمگین و درمونده­ی یه فاجعه­ی تلخه. تازه می­بینه که یه جایی تو سینه­ش خالی شده. یه حفره­ی بزرگ که می­خواد اونو تو خودش فرو ببره. به طرز هولناکی انگار قراره تو سینه­ی خودش دفن بشه. این حسا خیلی ترسناکه. خیلی. اینکه هر لحظه وسط راه رفتن و غذا خوردن و کار کردن و خوابیدن و هر چیز دیگه­ای یدفه دلت هری بریزه پایین. درست مثل وقتی که سوار رنجر می­شی و اون با شتاب زیادی بالا و پایین می­ره. فرقش تو اینه که تو داری روی یه زمین مسطح و با سرعت خیلی کم حرکت می­کنی. اما قلبت با همون شدت توسینه می­کوبه و دلت هی می­ریزه پایین. هی می­ریزه پایین. هی می­ریزه پایین. هی. هی. لعنتی. می­خوای به یه جایی چنگ بزنی و بگی آخه چرا؟ اما می­بینی که هیچ دیواری توی اون ویرونه سر پا نیست. حتی لاشه­ی دیوارم پیدا نمی­شه.
بعد یهو یه اتفاقی میفته. یه چیزی مثل خرقِ عادت که اصلن فکرشم نمی­کردی. شایدم یه داستان ساده که جزء روالِ عادی زندگی بوده و تو ازش بیخبر بودی. معجزه باشه یا حادثه­ی ساده فرقی نداره. واسه تو غنیمته. یه غنیمتِ با ارزش. مثل شیشه­ی عمرِ غولا که نباید هیچ وقت بشکنه. اولاش خوبه. خیلی خوب. به مرور جون می­گیری و کم کم ویرونت رو آباد می­کنی دوباره. اما اینا فقط اولای قصه­ست. یه چیزی این وسط کمه که هنوز نمی­دونی اسمشو چی می­شه گذاشت. یه چیزی که شاید از اول هم کم بوده و تو کور بودی و ندیدی. یا خودتو زدی به کوری که نبینیی. شاید هم از یه جایی به بعد کم شده. دیگه فرقی نمی­کنه از کِی  و کجا کمه. دیگه خیلی چیزا فرقی نمی­کنه. از یه جایی به بعد زمان بی­اعتبار می­شه. دیگه تاریخ مهم نیست. دیگه از تقویم نمی­ترسی. دیگه روزا رو نمی­شمری. دیگه قلبت یکدفعه ایست نمی­کنه. اما به جاش می­فهمی که سرعتش کم شده. شاید یکی در میون بزنه. اما ایست نداره. اینو از تنگی نفس می­فهمی. از گودی­ای که افتاده پای چشمات. اما دیگه توقفی نیست. فقط همه چی رو دور کنده. رو یه دور خیلی کند. از همه­ی ایناس که یه روزی می­فهمی شیشه­ی عمر غوله شکسته و تو بازم کور بودی. می­فهمی خیلی وقته رسیده بودی ته همون خطی که قبل­ترا ازش می­ترسیدی. نه اینکه الان نترسی. اما اینبار جنس ترسِ فرق می­کنه. اگه از من بپرسی میگم این دفعه اصلا ترس نیست. یه غمه. یه غمِ سنگین. درست مثل اینکه عزیزی رو برای همیشه از دست دادی و با همه­ی تلخی این سرنوشتِ محتوم برات رقم خورده. یه عزیزِ از دست رفته که نمی­تونی برای دوباره بودنش کفش آهنی پات کنی. فقط باید اشکاتو پس بزنی و خودتو به زورم که شده هل بدی تو زندگی. اما اینبار باید زیر یه دیوار، توی یه جویِ روون واستی و تموم تلخیا و سختیا و تحقیرایی که هیچ وقت نفهمیدی چرا چسبید به زندگیتو عق بزنی. باید این قدر عق بزنی که سَمّش از تو خونت بره بیرون. دیگه ترس نیست. زخمه. با خون. بعدش باید بشینی لب همون جوبو با پنبه خونا رو پاک کنی و عفونتا رو بشوری. درد داره اما دیگه هیچی واسه ایست کردن وجود نداره. زندگی افتاده رو دورِ کند و میره جلو. مثل آبِ همون جوبی که حالا دیگه خونی شده. بازم نترس. دستتو بگیر به دیوارو و همین دورِ کندو ادامه بده. حالا اگه بغض کردی و بی­صدا چشمات خیس شدم طوری نیس. گوشه­ی شالِ صورتیتو بگیر به چشمات و جوری که بخوای به کسی تسلیت بگی به  خودت بگو: غمت کم....
والّا به خدا راه دوری نمی­ره.

۳ نظر:

  1. آخ آخ آخ..........

    پاسخحذف
  2. زمان به گمونم مرهم همه ی دردا اگه نباشه مرهم خیلی هاشون هست.شایدم مرهم نه...نمی دونم.اما دردو ملایم تر می کنه تلطیف می کنه یا شایدم جون آدمو بیشتر میکنه همونطور که گاهی هم میتونه از جون آدم کم کنه.اصلا مثل شمشیر دو لبه است این زمان لعنتی مثل لبه ی تیغ...بعد از یک سال دو سال هفت سال نه اینکه دردمون یادمون بره اما میره ته خاطراتمون ته نشین میشه ته دلمون.همین خوبه.من به همینم راضی ام.والا به خدا

    پاسخحذف