شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

پاییزِ عزیزِ مغموم...

امروز حسابش فرق داشت. امروزِ من رها شده بود. سرگردان. بی­قراری وحشتناک بی­نام و نشانی که با خودم می­کشم گاهی کار دستم می­دهد. من؟ بند تنبانم این روزها. برگ نیمه جان روی درختم. شل کنی فرار می کنم. از کار. از خانه. از خیابان. از خودم. پرسید خوبی؟ و من چشم­هام را بستم و دیگر اشک امان نمی­داد. شما را به خدا وقتی کسی رنگش پریده است، وقتی کند است و معلوم است که قلبش یکی در میان می­زند، وقتی تلاش مذبوحانه­اش را برای خوب بودن می­فهمید دیگر حالش را نپرسید. شما که جواب را می­دانید. بی­خیال این آدم شوید. بگذارید دلش را خوش کند که همه چیز مرتب است و چقدر خوب خودش را سامان می­دهد پیش دیگران. دویدم خانه. زیر پتو. هوا سرد شده برای من. من از پاییز می­ترسم. از تمام روزهایی که سال پیش سپری کردم فراری­ام. از تمام شب­هایی که سراسر کابوس و ترس و تنهایی بود. از بغض­های بی­امان چندماهه­ام فراری­ام. من از «کابوسِ تکرار» می­ترسم. از سوگواری هزارباره. از این روزها. من؟ گیجم، گنگم. من از پاییزِ محبوبم فراری­ام...
پاییزِ عزیزِ مغمومِ من! نیا... نیا...

۱ نظر: