امروز حسابش فرق داشت. امروزِ من رها شده بود.
سرگردان. بیقراری وحشتناک بینام و نشانی که با خودم میکشم گاهی کار دستم میدهد.
من؟ بند تنبانم این روزها. برگ نیمه جان روی درختم. شل کنی فرار می کنم. از کار.
از خانه. از خیابان. از خودم. پرسید خوبی؟ و من چشمهام را بستم و دیگر اشک امان نمیداد.
شما را به خدا وقتی کسی رنگش پریده است، وقتی کند است و معلوم است که قلبش یکی در
میان میزند، وقتی تلاش مذبوحانهاش را برای خوب بودن میفهمید دیگر حالش را
نپرسید. شما که جواب را میدانید. بیخیال این آدم شوید. بگذارید دلش را خوش کند
که همه چیز مرتب است و چقدر خوب خودش را سامان میدهد پیش دیگران. دویدم خانه. زیر
پتو. هوا سرد شده برای من. من از پاییز میترسم. از تمام روزهایی که سال پیش سپری
کردم فراریام. از تمام شبهایی که سراسر کابوس و ترس و تنهایی بود. از بغضهای بیامان
چندماههام فراریام. من از «کابوسِ تکرار» میترسم. از سوگواری هزارباره. از این
روزها. من؟ گیجم، گنگم. من از پاییزِ محبوبم فراریام...
پاییزِ عزیزِ مغمومِ من! نیا... نیا...
چه شبیه من یا شاید هم من شبیه تو...
پاسخحذف