مهر ۱۸، ۱۳۹۲

از مرض­های تازه­ام اینکه صبح­ها از 5 بیدار می­شوم. بیدار و بی­فایده. خورشید که از پنجره بالا می­آید و نور می­پاشد سرم را فرو می­کنم زیر پتو وتلاش مذبوحانه می­کنم که فکرهای پریشانم را سامان دهم. هنوز خسته­ام. تحمل روشنایی را ندارم. کم کم خودم را از رختخواب می­کشم بیرون و یک لقمه نان و پنیر درست می­کنم می­گذارم توی کیف و در را می­بندم. از خانه که بیرون می­زنم بغض دارد خفه­ام می­کند. به دفتر که می­رسم تا یک ساعت تحمل هیچ نگاهی را ندارم. چایی- نبات می­خورم و ظهر به بعد کم کم یخم باز می­شود.
دو هفته پیش نشستم پیش مدیر و هی شصت پایم را فشار دادم توی کتانی و گفتم فقط تا آخر ماه می­آیم. شوکه شد. اصرار کرد بمانم. حتی گف یک ماه نیا. مرخصی بگیر. اشک­هام سر خورد جلوی مرد غریبه و گفتم: نه...
حالا از کنار هر میزی که رد می­شوم، نگاه محبت­آمیز توأم با نفرتی می­کنند و می­گویند «لعنتی! واقعا می­روی؟» من لبخند می­زنم و سرتکان می­دهم که یعنی بله.
توی دلم به خودم می­گویم می­روم، می­روم با دلشوره. اما همه چیز درست می­شود روزی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر