از مرضهای تازهام اینکه صبحها از 5 بیدار میشوم.
بیدار و بیفایده. خورشید که از پنجره بالا میآید و نور میپاشد سرم را فرو میکنم
زیر پتو وتلاش مذبوحانه میکنم که فکرهای پریشانم را سامان دهم. هنوز خستهام.
تحمل روشنایی را ندارم. کم کم خودم را از رختخواب میکشم بیرون و یک لقمه نان و
پنیر درست میکنم میگذارم توی کیف و در را میبندم. از خانه که بیرون میزنم بغض
دارد خفهام میکند. به دفتر که میرسم تا یک ساعت تحمل هیچ نگاهی را ندارم. چایی-
نبات میخورم و ظهر به بعد کم کم یخم باز میشود.
دو هفته پیش نشستم پیش مدیر و هی شصت پایم را
فشار دادم توی کتانی و گفتم فقط تا آخر ماه میآیم. شوکه شد. اصرار کرد بمانم. حتی
گف یک ماه نیا. مرخصی بگیر. اشکهام سر خورد جلوی مرد غریبه و گفتم: نه...
حالا از کنار هر میزی که رد میشوم، نگاه محبتآمیز
توأم با نفرتی میکنند و میگویند «لعنتی! واقعا میروی؟» من لبخند میزنم و سرتکان
میدهم که یعنی بله.
توی دلم به خودم میگویم میروم، میروم با
دلشوره. اما همه چیز درست میشود روزی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر