آبان ۰۵، ۱۳۹۲

صبح دیگری در راه است...

نشستم روی صندلی و قیچی خورد به موهام. بعد هم رنگ پاشیدم رویش و به آدم تازه­ی توی آینه لبخند زدم. به همین سادگی. با خودم مرور کردم. این دومین پاییز است که گرفته­ام. یک نفر توی گوشم می­خواند که سهمم از زندگی بیشتر از این همه غصه­ است. خسته­ام از روزهای تکراری. از فکرهای سنگین و بی­نتیجه. حالا که به هوش آمده­ام می­فهمم که در گذشته زندگی می­کنم و خودِ در گذشته جا مانده­ام را چقدر دوست ندارم! از راکد ماندن بی­زارم. از انفعالی که گریبانم را گرفته فراری­ام. چیزی­ به آستانه­ی بیست و هشت سالگیم نمانده. آبان دلش می­خواهد که تا آن موقع سرزنده­تر باشد. شادتر. و تمام ترهای خوبِ ممکن را دور خودش جمع کند دوباره.
با موهای شرابی رنگم عشق می کنم و می­خواهم روزها را تا ته سر بکشم باز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر