شبها سریع میخزم زیر پتو و خاموشی میزنم. روز
را قیچی میکنم و تمام حواسم را به کار میگیرم که مغزم را شخم نزنم و یاد چیزی
نکنم. تندام. تلخام. میدانم. اما رمقی برای توضیح از خودم ندارم. ازینکه چه بود.
چه شد. چرا. هر سوالی مرا پیر میکند چند سال. دیگر نقطه هم گذاشته شد ته قصه.
پروندههای بازِ قدیمی هم یک روزی مختومه میشوند بالاخره. شاید رسید روزی که قلب
درد خوب شود و جوشهای زیر پوستی توی صورت آرام شوند و دوبار پریودی توی ماه تمام.
همینها هم که کم شوند یعنی دنیا جای بهتری شده.
چه خوب که خانه را عوض کردهام. چه خوب که خیلیها
نمیخوانند و من راحت مینویسم که غمگینم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر