مهر ۲۴، ۱۳۹۲

شب­ها سریع می­خزم زیر پتو و خاموشی می­زنم. روز­ را قیچی می­کنم و تمام حواسم را به کار می­گیرم که مغزم را شخم نزنم و یاد چیزی نکنم. تندام. تلخ­ام. می­دانم. اما رمقی برای توضیح از خودم ندارم. ازینکه چه بود. چه شد. چرا. هر سوالی مرا پیر می­کند چند سال. دیگر نقطه هم گذاشته­ شد ته قصه. پرونده­های بازِ قدیمی هم یک روزی مختومه می­شوند بالاخره. شاید رسید روزی که قلب درد خوب شود و جوش­های زیر پوستی توی صورت آرام شوند و دوبار پریودی توی ماه تمام. همین­ها هم که کم شوند یعنی دنیا جای بهتری شده.
چه خوب که خانه را عوض کرده­ام. چه خوب که خیلی­ها نمی­خوانند و من راحت می­نویسم که غمگینم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر