آبان ۱۸، ۱۳۹۲

پنجشنبه رفتم جایی مصاحبه­ی کاری. خودم را به آب و آتش زدم تا به موقع رسیدم. منشی گفت لطفا منتظر بمانید تا نهار بخورند. کاری پیش آمده که دکتر نهار نخورنده­اند. گفتم مسئله­ای نیست. توی دلم گفتم باشد، کوفت کن. بیست دقیقه گذشت. گفتم بنظرتان نهارشان تمام نشد خانم؟ گفت بگذارید بپرسم. آمد گفت آقا نماز می­خوانند. گور پدر وقت من. نماز ایشان مهم­تر است! بعد از حدود چهل دقیقه معطلی رفتم طبقه بالا. یک آدم ریشوی عوضی نشسته بود مصاحبه؟ که خیر محاکمه می­کرد. من؟ عوض داد و بیداد سر مردک لال شده بودم و چیک چیک اشک می­ریختم. کدام آدم سالمی توی مصاحبه می­زند زیر گریه و به لیچارهای طرف گوش می­کند تمام مدت؟  بعد از چند دقیقه زدم بیرون و تمام راه از میدان ولیعصر تا خانه را هق هق گریه کردم. به من، به انسانیت و به شعورم توهین شده بود و من فقط گریه کرده بودم. قلبم درد می­کند هنوز. ای دادِ بی­داد. خسته و مزخرف­ام و به درد نخور شده­ام دوباره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر