پدر زل زد توی چشمهام و گفت که دختر مورد پسندش
نیستم. من بندِ کیف را میچرخانئم دور انگشتم و بغض داشت خفهام میکرد. فکر میکردم
که نه دلخواه پدر، که دلخواه کس دیگری هم نبودم. فقط توی خودم گریه میکردم و پیر
میشدم...
شب تولدم است. امشب هزار ساله میشوم. من چقدر
خستهام. چقدر دلشکستهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر