آبان ۲۴، ۱۳۹۲

پدر زل زد توی چشم­هام و گفت که دختر مورد پسندش نیستم. من بندِ کیف را می­چرخانئم دور انگشتم و بغض داشت خفه­ام می­کرد. فکر می­کردم که نه دلخواه پدر، که دلخواه کس دیگری هم نبودم. فقط توی خودم گریه می­کردم و پیر می­شدم...
شب تولدم است. امشب هزار ساله می­شوم. من چقدر خسته­ام. چقدر دلشکسته­ام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر