آذر ۰۶، ۱۳۹۲

کم حرف می­زنم. از خودم کم می­گویم به دیگران. به کسی به بروز نمی­دهم چه در سرم می­گذرد. در درونم. لبخند می­زنم و به قول شاملو «رقصان می­گذرم از آستانه­ی اجبار. شادمانه و شاکر»؟ نمی­دانم. زندگی نقطه­ی کوری دارد که هیچ وقت از پیش مشخص نیست. یک روزی می­رسد که همان نقطه قصد جان آدم را می­کند. همه می­گویند نباید سخت گرفت. راست می­گویند. اما وقتی یک چیزی در وجود آدم  خالی شد، یک چیزی توی زندگی گم شد، دیگر هیچ وقت پر نمی­شود. -کلی گویی نکنم؟ چشم. بله گاهی پر می­شود. برای ف پر شد. خیلی هم خوب پر شد و من هنوز انگشت به دهانم.- قانون وحشیانه­ی عالم سرش نمی­شود که من خودم خواستم خالی شوم یا دیگری. دیگر هیچ کدام اینها مهم نیست. مهم این است که سرنوشت محتوم عالم رقم خورده و باز هم باید ادامه داد. همین جوری است که یک روزی چشم باز می­کنیم و می­بینیم جای عشق، دیگر درونمان آبستن یک گرگ است. لگدهای گرگ را تنها کسی لمس می­کند که حداقل یکبار زخم خورده است. عمیق... کاری. 
این­ها را گفتم که بگویم گرگ درونم ذره ذره دارد  بیدار می­شود. راضیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر