اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مطب شلوغ بود. پول ویزیت را که دادم، نشستم روی اولین صندلی خالی. دخترک زیبایی کنارم نشسته بود، با شلوار جین و تیشرت آبی. موهای لَخت و روشنش یله بود روی شانه‌هاش و کیف دستی کوچکش را باز و بسته می‌کرد و به من چشم غره می‌رفت. فهمیدم نشسته‌ام جای مادرش. جوری که به روی من بیاورد رفت و یک صندلی خالی پیدا کرد و مادرش را نشاند آنجا. پدرش هم ضلع دیگر اتاق نشسته بود. جوری نگاهم می‌کرد که انگار خوشبختی‌اش را تکه تکه کرده‌ام. لبخند زدم. بی‌فایده بود. شرمم باد.
.
دکتر گفت اضطراب داری؟ چیزی نگرانت می‌کند؟ قاطعانه گفتم نه. جوری که لال شود و دیگر نپرسد. اما دروغ گفتم. مثل سگ. دراز کشیدم روی تخت. با نفس‌های عمیق. دست گذاشت روی معده‌ام، زل زد توی چشم‌هام  و گفت همین‌جاست. همانجا بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر