دی ۰۵، ۱۳۹۳

دراز کشیدم و در کسری از ثانیه تمام یادها و آدم‌ها حجوم آوردند. به کارهای ناتمامم فکر می‌کنم. به نامه‌های ننوشته‌ام برای کسانی که مدت‌هاست دلتنگشانم. برای م که توی این سالها همهیشه هاله‌ای از حضورش بود و حالا دیگر برای همیشه از ایران رفته است. به قرارهایی فکر می‌کنم که هی به فردا انداختم و اینهمه گذشته و هنوز فردای موعودی فرا نرسیده است. به خوشی‌ها و گشت و گذارهایی که پسشان زدم فکرم می‌کنم، به آدم‌هایی که دورشان کردم. به اینکه حتی حوصله نکردم تولد ا.ظ را تبریک بگویم. اینکه دلم می‌خواست شکم قلمبه و برآمده‌ی ع را ببینم و هی امروز و فردا کردم و حالا بچه چهل روزه است و مادرش تکست می‌فرستد و من را از قول بچه «خاله» خطاب می‌کند و من هنوز جوجه‌ی پاییزیش را که درست روز تولد من به دنیا آمده ندیده‌ام. و ته همه‌ی این‌ها به آخرین یادداشت حسین معززی‌نیا در پیج فیسبوکش فکر می‌کنم. همان که بعد از یک ماه که از بیمارستان مرخص شده نوشته و می‌گوید که مرگ به طرز احمقانه‌ای به ما نزدیک است. و جوری تآکید می‌کند که هوا توی گلوی آدم گیر می‌کند. و گریه‌ام گرفته. برای تمام این تعویق‌ها گریه‌ام گرفته.
نمی‌دانم از کِی، از کجا این همه سخت شدم. که یادم رفت شاید فردایی نباشد، به واسطه‌ی نبودن من یا نبودن آنها. و من هنوز ندیده باشمشان، که نبوسیده باشمشان و در آغوششان نکشیده باشم. مگر آدمیزاد از جانِ زندگی چه می‌خواهد، جز همین‌ها؟
 
* البته که «نبودن»، تنها به معنی مرگ نیست.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر