شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

تمام مدت اشک توی چشمم بود. دفتر گرم بود. بد  بود. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم بگویم من قلبم درد می کند. خیلی وقت است که درد می­کند. شما را به خدا دست از سرم بردارید. امروز همه جا را خیس دیدم. از پشت پرده­ی اشکم. تمام مدت گرمم بود و بغض داشتم. دلم نمی­خواهد فردا از راه برسد. اما می­دانم توی چشم برهم زدنی خورشید نشسته کف آسمان. دلم استراحت­گاه می­خواهد... محبت­گاه... نوازش­گاه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر