آذر ۱۶، ۱۳۹۲

دوهفته یا شاید هم بیشتره که می­خوام با سیبای تو یخچال کمپوت و ترشی درست کنم. اما نکردم. دو تا بِه بزرگ مونده می­خواستم ورق ورق کنم و خشک کنم. نکردم.  قرار بود شیر بخرم و هر روز شیر بخوریم. نخریدم. می­خواستم پایان ناممو ادیت کنم و بفرستم واسه صحافی. نکردم. دقیقا هیچ غلط خاصی که باید می­کردم رو نکردم. خب این­ها خیلی نگران و ناراحتم می­کنه. از درس خوندن و برنامه ریزی هم نمی­گم تا اوقات خودمو بیشتر از این تلخ نکنم. واقعیت اینه که بر خلاف چیزی که در ظاهر بروز می­دم خیلی حالم خوب نیست. دائم تپش قلب دارم با یه اضظراب مرضی که داره بیچارم می­کنه. انقدری که واسه دشویی رفتنمم دچار مشکل و استرس می­شم. خودم می­دونم که خیلی احمقانس اما نمی­تونم کنترلش کنم. اعتماد بنفسم قشنگ ریده شده بهش. خودم می­دونم. البته فکر می­کنم این چند هفته  یذره بهتر شده اما هنوز خیلی کار داره تا مثل قبل بشه. اینا همه حجم اضطرابمو بیشتر می­کنه. تو ذهنم تقویم گرفتم دستم و هی دارم تک تک روزایی که میاد و میره رو با پارسال مقایسه می­کنم. فاجعس. فرق خاصی نداره. هی از خودم می­پرسم ینی یه سال زندگی من اینقدر گه بوده؟ جواب همیشه به طرز تاسف باری مثبته. البته ازین یه سال اسفند نود و یک رو لحاظ نمی­کنم چون اون یه ماه کلن رو ابرا بودم. بعدش با مخ خوردم زمین و خونریزی مغزی کردم گمونم. الان که دارم اینا رو می­نویسم هی دارم یقه خودمو می­گیرم که بابا این چه وضع نوشتنه؟ چه لحنیه. اما دلم می­خواد دهنمو ببندمو ساکت شم. خودم می­دونم خیلی افت کردم و از وقتی اومدم این وبلاگ هیچ چیز به درد بخوری ننوشتم. اما به درک. الان فقط دارم اینا رو می­نویسم که ذهنم سبک شه. که بتونم کارامو لیست کنم. که برگردم به زندگی عادی. مهم­ترز همه بتونم شب زود و راحت بخوابم. اینا رو که نوشتم، شامم پختم، کوکو سبزی با گردو و زرشک. خرمالو هم خوردم. برم بخوابم دیگه. در این زمینه هیچ فرقی با مرغا ندارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر