دوهفته یا شاید هم بیشتره که میخوام با سیبای تو
یخچال کمپوت و ترشی درست کنم. اما نکردم. دو تا بِه بزرگ مونده میخواستم ورق ورق
کنم و خشک کنم. نکردم. قرار بود شیر بخرم
و هر روز شیر بخوریم. نخریدم. میخواستم پایان ناممو ادیت کنم و بفرستم واسه
صحافی. نکردم. دقیقا هیچ غلط خاصی که باید میکردم رو نکردم. خب اینها خیلی نگران
و ناراحتم میکنه. از درس خوندن و برنامه ریزی هم نمیگم تا اوقات خودمو بیشتر از
این تلخ نکنم. واقعیت اینه که بر خلاف چیزی که در ظاهر بروز میدم خیلی حالم خوب
نیست. دائم تپش قلب دارم با یه اضظراب مرضی که داره بیچارم میکنه. انقدری که واسه
دشویی رفتنمم دچار مشکل و استرس میشم. خودم میدونم که خیلی احمقانس اما نمیتونم
کنترلش کنم. اعتماد بنفسم قشنگ ریده شده بهش. خودم میدونم. البته فکر میکنم این
چند هفته یذره بهتر شده اما هنوز خیلی کار
داره تا مثل قبل بشه. اینا همه حجم اضطرابمو بیشتر میکنه. تو ذهنم تقویم گرفتم
دستم و هی دارم تک تک روزایی که میاد و میره رو با پارسال مقایسه میکنم. فاجعس.
فرق خاصی نداره. هی از خودم میپرسم ینی یه سال زندگی من اینقدر گه بوده؟ جواب
همیشه به طرز تاسف باری مثبته. البته ازین یه سال اسفند نود و یک رو لحاظ نمیکنم
چون اون یه ماه کلن رو ابرا بودم. بعدش با مخ خوردم زمین و خونریزی مغزی کردم
گمونم. الان که دارم اینا رو مینویسم هی دارم یقه خودمو میگیرم که بابا این چه
وضع نوشتنه؟ چه لحنیه. اما دلم میخواد دهنمو ببندمو ساکت شم. خودم میدونم خیلی
افت کردم و از وقتی اومدم این وبلاگ هیچ چیز به درد بخوری ننوشتم. اما به درک.
الان فقط دارم اینا رو مینویسم که ذهنم سبک شه. که بتونم کارامو لیست کنم. که
برگردم به زندگی عادی. مهمترز همه بتونم شب زود و راحت بخوابم. اینا رو که نوشتم،
شامم پختم، کوکو سبزی با گردو و زرشک. خرمالو هم خوردم. برم بخوابم دیگه. در این
زمینه هیچ فرقی با مرغا ندارم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر