وقتهایی که میروم دفتر، عمدا جوری میروم که
کارم حوالی غروب تمام شود. بعد کیف و کتابم را جمع میکنم و درِ سیاه ِ سنگینِ
سرگردان را میبندم و خیابان ویلا، خیابان ویلای عزیز را میآیم بالا. دست میکشم
روی دیوارهای خیابان کریم خان و بعد هم نشر چشمه را طواف میکنم، یا باغ هنر و خانهی
هنرمندان را. با اینها پاییز را سر میکنم. توی سرم هم زنی هست که میگوید تمام
میشود ین روزها، من میدانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر