آذر ۱۸، ۱۳۹۳


وقت‌هایی که می‌روم دفتر، عمدا جوری می‌روم که کارم حوالی غروب تمام شود. بعد کیف و کتابم را جمع می‌کنم و درِ سیاه ِ سنگینِ سرگردان را می‌بندم و خیابان ویلا، خیابان ویلای عزیز را می‌آیم بالا. دست‌ می‌کشم روی دیوارهای خیابان کریم خان و بعد هم نشر چشمه را طواف می‌کنم، یا باغ هنر و خانه‌ی هنرمندان را. با این‌ها پاییز را سر می‌کنم. توی سرم هم زنی هست که می‌گوید تمام می‌شود ین روزها، من می‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر