آذر ۱۰، ۱۳۹۳


دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد هر چیزی که توی سرم هست را بنویسم. دلم می‌خواند نگاه سرد آشناهای قدیمم را بنویسم. خواب‌هایم را. خیال‌هایم را. همه را بنویسم دوباره. می‌دانم که اینجا را کسی نمی‌خواهد و اصلا چه خوب که فراموش شده. من فراموشم شده‌ام توی این یکسال و اندی. با تمام ابعادم، و این را خوب می‌دانم. من برای هیچکس می‌نویسم. برای خودم هم نه. من می‌نویسم که فراموش کنم. که سبک شوم. که راحت شوم. که دیگر پای چشم‌هایم گود نیفتد. که هزار باره نیفتم به وزن کم کردن. که نشوم که چرا گرفته‌ام. که چرا وقتی می‌خندم دیگر چشم‌هایم آن برق همیشه‌اش را ندارد. که نشونم مانع ذهنی دارم. من می‌نویسم که خلاص شوم. که یادم برود این بغض تلخ لعنتی را. که نبینم دیگر آن کابوس کشنده‌ی تکراری را. بعدش دلم می‌خواهد بزنم برون. راه بروم. بدوم. آنقدر بدوم که رمقی برایم نمانده باشد و از یاد ببرم تمام نوشته‌هایم را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر