بعد از دعوای مفصل و دورادورِ پدر سر هیچ و پوج،
دلم میخواست قهر کنم. تن خستهام را بکشم یک گوشه و لال شوم برای همیشه. یا دراز
بکشم لابهلای زندگیم. درست وسط شلوغیها و ماجراها و کارهام. وسط مواخذهها و
توضیح دادنها و دلواپسیها. ملافه را بکشم تا روی چشمهام و تمام قوت جانم را
بکشم توی صدام و به دنیا فرمان ایست بدهم. یا بگویم کمی آهسته، تنها کمی آهستهتر
رد شو... از روی من...
اما دراز نکشیدم. لال نشدم و راه رفتم و از رنگها
و درختهای نیمه جان عکس گرفتم. زیر یکی از عکسها نوشتم: «سرودِ آنکه برفت» و فکر
کردم چرا من هیچ وقت نرفتم، نمیروم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر