مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

حال همه ی ما خوب است...



بعضی وقت­ها دلم می­خواهد داد بکشم. در و دیوار را هل بدهم. عصیان کنم. اما هیچ کدامِ  این کارها را نمی­کنم. آرام می­نشینم یک گوشه و مثلا  به هیچ چیز فکر نمی­کنم. بعد تمام آن حالات هولناک تمام می­شود و به جایش فقط  بغض می­ماند. یک بغض سگی که حتی به اشک هم بدل نمی­شود. یعنی نمی­گذارم که بشود. یعنی حوصله­اش را ندارم که بشود. دارم مبارزه می­کنم. معلوم است؟ گاهی حس می­کنم قلبم یخ بسته است. انگار که قلبم سال­هاست تبعید شده به یک جای خیلی سرد و تنها تفاله­ام توی خیابان­های داغ تهران راه می­رود. سرد. عبوس. تلخ. دیروز توی دفتر یکی منظورم را اشتباه فهمید و با اینکه مسئله خیلی هم بی­اهمیت نبود، من هیچ تلاشی نکردم تا متوجه­اش کنم. احمقانه سر تکان دادم و تأیید کردم و دیدم که دارم ازین سردی مزخرف لذت می­برم و یکدفعه ترسیدم. از خودم. از آن حجم یخی که توی سینه­ام سنگینی می­کند.
گاهی هم حس می­کنم که قلبم عفونت کرده است. دائم درد می­کند و انگار به جای خون، چرک تویش جریان دارد. می­ترسم هر لحظه یکی صدایم کند و بگوید این بوی متعفن از درون شماست؟ من جوابی ندارم. فقط راهم را می­کشم و بی­صدا عبور می­کنم... همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر