بعضی وقتها دلم میخواهد داد بکشم. در و دیوار
را هل بدهم. عصیان کنم. اما هیچ کدامِ این
کارها را نمیکنم. آرام مینشینم یک گوشه و مثلا به هیچ چیز فکر نمیکنم. بعد تمام آن حالات هولناک
تمام میشود و به جایش فقط بغض میماند.
یک بغض سگی که حتی به اشک هم بدل نمیشود. یعنی نمیگذارم که بشود. یعنی حوصلهاش
را ندارم که بشود. دارم مبارزه میکنم. معلوم است؟ گاهی حس میکنم قلبم یخ بسته
است. انگار که قلبم سالهاست تبعید شده به یک جای خیلی سرد و تنها تفالهام توی
خیابانهای داغ تهران راه میرود. سرد. عبوس. تلخ. دیروز توی دفتر یکی منظورم را
اشتباه فهمید و با اینکه مسئله خیلی هم بیاهمیت نبود، من هیچ تلاشی نکردم تا متوجهاش
کنم. احمقانه سر تکان دادم و تأیید کردم و دیدم که دارم ازین سردی مزخرف لذت میبرم
و یکدفعه ترسیدم. از خودم. از آن حجم یخی که توی سینهام سنگینی میکند.
گاهی هم حس میکنم که قلبم عفونت کرده است. دائم
درد میکند و انگار به جای خون، چرک تویش جریان دارد. میترسم هر لحظه یکی صدایم
کند و بگوید این بوی متعفن از درون شماست؟ من جوابی ندارم. فقط راهم را میکشم و
بیصدا عبور میکنم... همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر