یک چیزی چسبیده بیخ گلوم که دارد پدرم را در میآورد.
نه اشک میشود که از چشمهام سر بخورد و بریزد. نه کلمه میشود که بپاشد در هوا.
یک چیزی نشسته بیخ گلوم که دارد برای خودش راه باز میکند. دارد به درون راه باز
میکند و میترساندم. من؟ کز میکنم کنج اتاق و به ناتمامیهام که فکر میکنم گریهام
میگیرد...
حوای عزیز
پاسخحذفکم نیست غم شهر و مردممونو دوستامونو و خودمون
چون تویی توانا باید که سراپا توان باشیو و نفس عمیق !!!!!!!!!!!
عزیزم برایت آرزوی لحظه های سبک و شاد دارم
هلیا
ممنونم عزیزم. بله :*
حذف