مرداد ۱۳، ۱۳۹۲


یک چیزی چسبیده بیخ گلوم که دارد پدرم را در می­آورد. نه اشک می­شود که از چشم­هام سر بخورد و بریزد. نه کلمه می­شود که بپاشد در هوا. یک چیزی نشسته بیخ گلوم که دارد برای خودش راه باز می­کند. دارد به درون راه باز می­کند و می­ترساندم. من؟ کز می­کنم کنج اتاق و به ناتمامی­هام که فکر می­کنم گریه­ام می­گیرد... 

۲ نظر:

  1. حوای عزیز
    کم نیست غم شهر و مردممونو دوستامونو و خودمون
    چون تویی توانا باید که سراپا توان باشیو و نفس عمیق !!!!!!!!!!!
    عزیزم برایت آرزوی لحظه های سبک و شاد دارم
    هلیا

    پاسخحذف