مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

سابق

... ببخشید آقا! این حوالی بازار سنگ فیروزه هست؟ از این طرف؟
حالا این میان سنگ فیروزه را می­خواستم کجای دلم بگذارم خودم هم نمی­دانم. وسط این همه گیر و گرفتاری، آسّه آسّه، پرسان پرسان رسیدم به بازار بزرگ فیروزه­ی ایران. چه بازاری. همه چیز، از تابلوی سردر گرفته تا نمای تمام حجره­ها یک فیروزه­ای خیلی خوشرنگ. یک آبیِ آرامش­بخشِ دوست­داشتنی. خوب. تا به خودم آمدم دیدم بازار شلوغ است و مردم عین مور و ملخ توی هم می­لولیدند و برای خودشان راه باز می­کردند. صلاة ظهر بود گمانم. مملکت هم مملکت امام زمان. همه حجره­ها را همینجور باز رها می­کردند و با دلِ درست می­رفتند سمت حیاط. برای من بهتر. بازار خلوت­تر می­شد و من زودتر به کارم می­رسیدم. تمام فکر و ذکرم این بود که سنگ­ها را بگیرم و بروم ردِّ کارم. داشتم برای خودم راه باز می­کردم که دیدم سمت یکی از حجره­ها جمعیت ایستاده است و چند نفر با لباس فرم و از این پَر پَرَک­ها بدست، مشغول غبار روبی هستند و مردم را هدایت می­کنند به یک ورودی دیگر. حسابی مراقب بودند مبادا کسی وارد حجره­ی محصور شود. فکری شدم که یعنی وسط بازار امام­زاده­ای چیزی علم کرده­اند؟ همین­جور که نزدیکتر می­شدم چشمم افتاد به تابلوی حجره و دیدم با کاشی­کاری خیلی قشنگی نوشته «توالت سابق اختصاصی دکتر ا. ح» داشتم می­مردم از تعجب! از خنده! اما بقیه عین خیالشان نبود. می­خواستم بروم پیش مدیر بازار و بگویم مرد مؤمن! ایشان که در طول سالیان خدمت کل مملکت را به یک توالت عمومی عظیم تبدیل کرده­اند. حالا آمده­ای توالت سابقش را که دیگر معلوم نیست سالی ماهی یکبار هم سری بزند حفظ کرده­ای و آن وقت توی این شلوغی مردم باید برای یک توالت رفتن ساده یک ساعت توی صف بایستند؟ شما بگو! خدا را خوش می­آید؟ فکر می­کنم خودم هم بیشتر دغدغه­ی مردم را داشتم. اما نمی­شد. وقتم تنگ بود. باید هرچه زودتر سنگ­ها را می­خریدم و نمی­دانم به کدام زخم مربوطه می­زدم.
چند وقت پیش که توی خبرها خواندم دکتر قصد کرده اتاق سابق ریاست جمهوری­اش را توی پاستور حفظ کند، این خواب پر مسما را دیدم! مشغول­الذمه­اید اگر فکر کنید یک اتفاق هرچند جزئی در واقعیت کلید من را بزند و شب خوابش را نبینم!

طبعا پیداست که یادداشت با تأخیر نوشته شده!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر