... ببخشید آقا! این حوالی بازار سنگ فیروزه هست؟
از این طرف؟
حالا این میان سنگ فیروزه را میخواستم کجای دلم
بگذارم خودم هم نمیدانم. وسط این همه گیر و گرفتاری، آسّه آسّه، پرسان پرسان
رسیدم به بازار بزرگ فیروزهی ایران. چه بازاری. همه چیز، از تابلوی سردر گرفته تا
نمای تمام حجرهها یک فیروزهای خیلی خوشرنگ. یک آبیِ آرامشبخشِ دوستداشتنی.
خوب. تا به خودم آمدم دیدم بازار شلوغ است و مردم عین مور و ملخ توی هم میلولیدند
و برای خودشان راه باز میکردند. صلاة ظهر بود گمانم. مملکت
هم مملکت امام زمان. همه حجرهها را همینجور باز رها میکردند و با دلِ درست میرفتند
سمت حیاط. برای من بهتر. بازار خلوتتر میشد و من زودتر به کارم میرسیدم. تمام
فکر و ذکرم این بود که سنگها را بگیرم و بروم ردِّ کارم. داشتم برای خودم راه باز
میکردم که دیدم سمت یکی از حجرهها جمعیت ایستاده است و چند نفر با لباس فرم و از
این پَر پَرَکها بدست، مشغول غبار روبی هستند و مردم را هدایت میکنند به یک
ورودی دیگر. حسابی مراقب بودند مبادا کسی وارد حجرهی محصور شود. فکری شدم که یعنی
وسط بازار امامزادهای چیزی علم کردهاند؟ همینجور که نزدیکتر میشدم چشمم افتاد
به تابلوی حجره و دیدم با کاشیکاری خیلی قشنگی نوشته «توالت سابق اختصاصی دکتر ا.
ح» داشتم میمردم از تعجب! از خنده! اما بقیه عین خیالشان نبود. میخواستم بروم
پیش مدیر بازار و بگویم مرد مؤمن! ایشان که در طول سالیان خدمت کل مملکت را به یک
توالت عمومی عظیم تبدیل کردهاند. حالا آمدهای توالت سابقش را که دیگر معلوم نیست
سالی ماهی یکبار هم سری بزند حفظ کردهای و آن وقت توی این شلوغی مردم باید برای
یک توالت رفتن ساده یک ساعت توی صف بایستند؟ شما بگو! خدا را خوش میآید؟ فکر میکنم
خودم هم بیشتر دغدغهی مردم را داشتم. اما نمیشد. وقتم تنگ بود. باید هرچه زودتر
سنگها را میخریدم و نمیدانم به کدام زخم مربوطه میزدم.
چند وقت پیش که توی خبرها خواندم دکتر قصد کرده
اتاق سابق ریاست جمهوریاش را توی پاستور حفظ کند، این خواب پر مسما را دیدم!
مشغولالذمهاید اگر فکر کنید یک اتفاق هرچند جزئی در واقعیت کلید من را بزند و شب
خوابش را نبینم!
طبعا پیداست که یادداشت با تأخیر نوشته شده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر