مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

دغدغه­ها و دِق دِقه ها


به نظر می­رسد دفتر جدید بهتر است. بهتر است چون کارش بیشتر است و کمتر باید وانمود کنیم که «اُه، خیلی سرمان شلوغ است!». اهالی اینجا تازه اسباب کشیده­اند به ساختمان جدیدی که بی­شباهت به یک روده­ی دراز نیست. شش تا میز هم چیده­اند تنگ هم زیر دیوار. به عقیده­ی من این سالن بیشتر به درد اجاره دادن برای مراسم افطار می­خورد که خیلی بی­تکلف سفره پهن کنند از این سر تا آن سر اتاق تا اینکه محل کار باشد. این­ها هم به همین نتیجه رسیده­اند انگار. چون بعد از چهارده روز عنتر و منتر کردن ما سر اسباب کشی، در تقلا هستند که پول پیش را پس بگیرند و دوباره اسباب بکشند به همان جای قبلی. گیر چنین مردمان سردرگمی افتاده­ایم یعنی. البته خیلی عجیب هم نیست. چون بعید می­دانم توی این دوره و زمانه گونه­ی غیرسردرگم هم پیدا شود. القصه اینکه فعلا در همین روده­ی دراز مشغولیم. مشغول کار.
امروز روز اول است. همه با من مهربان هستند. به نظر می­رسد اخلاقشان هم بد نیست. مگر به ضرورت با آدم حرف نمی­زنند. بر خلاف محل کار قبلی که من به محض ورود موظف بودم گوش­های بی­نوایم را بدهم کرایه. یک بار وسط نوشتن یک گزارش حساس از بس خانم ز وراجی کرد و دیوانه­ام کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. عین سگِ هار نشسته بودم پشت میز و خیلی علنی نشان می­دادم که گوشم با تو نیست. بفهم! اما نمی­فهمید. همین­جور پشت هم بغبغ بغو می­کرد و نفس می­گرفت و دوباره از اول. ببینید چقدر بد است. شما را به خدا لابه­لای حرف­هایتان به فیدبک طرف مقابل توجه کنید. شاید خسته باشد. شاید کار داشته باشد. شاید دلش گرفته باشد و خلوت بخواهد. شاید حوصله­ی شنیدن چرندیات شما را نداشته باشد. شما را به خدا بفهمید. همین­جور مفت و مسلم اعصاب و روان مردم را فنا نبخشید. اینجا فعلاً این مشکلات را ندارم. خب البته هنوز زود است برای قضاوت.
دو طرف روده­ی درازمان سرتاسر پنجره است و آفتاب­گبر. به قدری که اگر صبح به صبح تخم مرغ بگذاریم زیر پنجره قریب به یقین تا ظهر آب­پز می­شود و دیگر مشکل نهار نداریم. اما خب به­خاطر ماه مبارک فعلا از این کار پرهیز می­کنیم. و از آنجاییکه ممکن است طی یک هفته؟ دو هفته؟ یک ماه؟ دیگر دوباره جابه­جا شویم به ساختمان قبلی هنوز اقدامی برای خرید پرده صورت نگرفته است. چون طی تخمین­های به عمل آمده یک پارچه­ی ضخیم و معمولی و اندکی رسمی حدود سیصد هزار تومان آب می­خورد. و البته که مدیر محترم مغز خر نخورده که زیر بار همچین ریسکی برود! به جاش فعلا ما آفتاب می­خوریم تا ببینیم تکلیف چه می­شود. حتی شیر روشویی که درست در وسط روده­ی عظیم تعبیه شده هم باز نمی­شود. خراب است. برخی مثل من به محض خروج از دست­شویی راهشان را کج می­کنند سمت آشپزخانه و در سینک ظرف­شویی دستشان را می­شویند. بد است؟ عیب است؟ حالتان به هم خورد؟ همین است که هست! چون به نظرم کار آقای خیلی مثبت خیلی بدتر است که بعد از خروج از دست­شویی خیلی شیک و پیک برمی­گردد پشت میزش. انگار نه انگار که دیگران هم در همان مستراح قضای حاجت می­کنند و می­دانند مسئله از چه قرار است.
الان هم به جای تخم مرغ خودش دارد توی آفتاب آب­پز می­شود و هی توی صندلیش وول می­خورد. یک بار تعارف کردم که می­تواند چند دقیقه­ای جایش را با من عوض کند. قبول نکرد. من هم توی دلم گفتم «بهتر!» و سفت نشستم سر جایم. دارم فکر می­کنم حداقل می­تواند برود روی صندلی­های آن سمت سال بنشیند اما گویا در عین حال که دارد برشته می­شود علاقه­ی  وافری به حمام آفتاب دارد. به نظر من هم برایش خوب است. چون حداقل میکروب­های دست­های نشسته­اش کشته می­شوند.
یک سری چیزهای دری وری روی میزم است که امروز باید تا شب بمانیم و تمامشان کنیم. برای همین عزا دارم. یک عزادارِ ذلسوخته­ی واقعی. چون الان ساعت سه و بیست دقیقه­ی ظهر است و حالا کو تا نه شب؟ انصافا حق ندارم همه چیز را ول کنم و بزنم زیر گریه؟ عجالتا هر چه فکر می­کنم می­بینم تنها یک آرزو دارم و بس. اینکه شب شود زودتر. البته لطفا!

دوشنبه. 14/ مرداد ماه/ 92

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر