به نظر میرسد دفتر جدید بهتر است. بهتر است چون
کارش بیشتر است و کمتر باید وانمود کنیم که «اُه، خیلی سرمان شلوغ است!». اهالی
اینجا تازه اسباب کشیدهاند به ساختمان جدیدی که بیشباهت به یک رودهی دراز نیست.
شش تا میز هم چیدهاند تنگ هم زیر دیوار. به عقیدهی من این سالن بیشتر به درد
اجاره دادن برای مراسم افطار میخورد که خیلی بیتکلف سفره پهن کنند از این سر تا
آن سر اتاق تا اینکه محل کار باشد. اینها هم به همین نتیجه رسیدهاند انگار. چون
بعد از چهارده روز عنتر و منتر کردن ما سر اسباب کشی، در تقلا هستند که پول پیش را
پس بگیرند و دوباره اسباب بکشند به همان جای قبلی. گیر چنین مردمان سردرگمی افتادهایم
یعنی. البته خیلی عجیب هم نیست. چون بعید میدانم توی این دوره و زمانه گونهی
غیرسردرگم هم پیدا شود. القصه اینکه فعلا در همین رودهی دراز مشغولیم. مشغول کار.
امروز روز اول است. همه با من مهربان هستند. به
نظر میرسد اخلاقشان هم بد نیست. مگر به ضرورت با آدم حرف نمیزنند. بر خلاف محل
کار قبلی که من به محض ورود موظف بودم گوشهای بینوایم را بدهم کرایه. یک بار وسط
نوشتن یک گزارش حساس از بس خانم ز وراجی کرد و دیوانهام کرد کم مانده بود بزنم
زیر گریه. عین سگِ هار نشسته بودم پشت میز و خیلی علنی نشان میدادم که گوشم با تو
نیست. بفهم! اما نمیفهمید. همینجور پشت هم بغبغ بغو میکرد و نفس میگرفت و
دوباره از اول. ببینید چقدر بد است. شما را به خدا لابهلای حرفهایتان به فیدبک
طرف مقابل توجه کنید. شاید خسته باشد. شاید کار داشته باشد. شاید دلش گرفته باشد و
خلوت بخواهد. شاید حوصلهی شنیدن چرندیات شما را نداشته باشد. شما را به خدا
بفهمید. همینجور مفت و مسلم اعصاب و روان مردم را فنا نبخشید. اینجا فعلاً این
مشکلات را ندارم. خب البته هنوز زود است برای قضاوت.
دو طرف رودهی درازمان سرتاسر پنجره است و آفتابگبر.
به قدری که اگر صبح به صبح تخم مرغ بگذاریم زیر پنجره قریب به یقین تا ظهر آبپز
میشود و دیگر مشکل نهار نداریم. اما خب بهخاطر ماه مبارک فعلا از این کار پرهیز
میکنیم. و از آنجاییکه ممکن است طی یک هفته؟ دو هفته؟ یک ماه؟ دیگر دوباره جابهجا
شویم به ساختمان قبلی هنوز اقدامی برای خرید پرده صورت نگرفته است. چون طی تخمینهای
به عمل آمده یک پارچهی ضخیم و معمولی و اندکی رسمی حدود سیصد هزار تومان آب میخورد.
و البته که مدیر محترم مغز خر نخورده که زیر بار همچین ریسکی برود! به جاش فعلا ما
آفتاب میخوریم تا ببینیم تکلیف چه میشود. حتی شیر روشویی که درست در وسط رودهی
عظیم تعبیه شده هم باز نمیشود. خراب است. برخی مثل من به محض خروج از دستشویی
راهشان را کج میکنند سمت آشپزخانه و در سینک ظرفشویی دستشان را میشویند. بد
است؟ عیب است؟ حالتان به هم خورد؟ همین است که هست! چون به نظرم کار آقای خیلی مثبت
خیلی بدتر است که بعد از خروج از دستشویی خیلی شیک و پیک برمیگردد پشت میزش.
انگار نه انگار که دیگران هم در همان مستراح قضای حاجت میکنند و میدانند مسئله از
چه قرار است.
الان هم به جای تخم مرغ خودش دارد توی آفتاب آبپز
میشود و هی توی صندلیش وول میخورد. یک بار تعارف کردم که میتواند چند دقیقهای
جایش را با من عوض کند. قبول نکرد. من هم توی دلم گفتم «بهتر!» و سفت نشستم سر
جایم. دارم فکر میکنم حداقل میتواند برود روی صندلیهای آن سمت سال بنشیند اما
گویا در عین حال که دارد برشته میشود علاقهی
وافری به حمام آفتاب دارد. به نظر من هم برایش خوب است. چون حداقل میکروبهای
دستهای نشستهاش کشته میشوند.
یک سری چیزهای دری وری روی میزم است که امروز باید
تا شب بمانیم و تمامشان کنیم. برای همین عزا دارم. یک عزادارِ ذلسوختهی واقعی.
چون الان ساعت سه و بیست دقیقهی ظهر است و حالا کو تا نه شب؟ انصافا حق ندارم همه چیز
را ول کنم و بزنم زیر گریه؟ عجالتا هر چه فکر میکنم میبینم تنها یک آرزو دارم و
بس. اینکه شب شود زودتر. البته لطفا!
دوشنبه. 14/ مرداد ماه/ 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر