منشی پول ویزیت را که حساب کرد، خیلی با
شور و هیجان دستم را گرفت و گفت «یلداتونم مبارک». بعد جوری که انگار از سرمای
دستم آزرده خاطر شده باشد دستم را ول کرد و گفت «چه سردید». گفتم بله. بیرون سرده.
توی آسانسور دستم را گذاشتم روی صورتم. می خواستم سنجش درستی از سرمای دستم داشته
باشم. درست نفهمیدم صورتم سردتر بود یا دستم. کسِ دیگری هم نبود که بخواهد توی این
سنجش کمکم کند. بیخیالش شدم. نشستم توی تاکسی و رفتم فاطمی. مانتو را عوض کردم و برگشتم
ولیعصر و پیاده آمدم تا میدان. تمام طول راه به جوی پر آب خیابان نگاه می کردم و
صدای شین که پریشب توی مهمانی گفت هیچ انرژیای توی هستی گم نمیشود.
بعد از حرف و خنده و رقص و شام و حافظ خوانی سین
گفت حالا از آرزوهایمان بگوییم. بعد یک صندلی گذاشت جلوی ورودی آشپزخانه و خودش ایستاد
پشتش. جوری که انگار مثلاً پشت تریبون ایستاده است. رودهبر شدیم از خنده. بعد آرزویش
را توأمان با طنز و شوخی گفت. نوبت نفر
بعدی شد. یکی یکی بچهها پشت تریبون میایستادند و از آرزوهایشان میگفتند. کم کم
فضا جدی شد. موسیقی متن تمام آرزوها برگشت آرامش به زندگی بود. میان همه آرزوهایی
که گفته شد، آرزوی شین بیشتر از همه به دلم نشست. چشمهاش تر بود وقتی میگفت تمام
سالهایی که عشق و محبتش را نثار کسی کرده که هیچ وقت نفهمیده و قدر ندانسته و
دیگر حتی امید ندارد که بفهمد، آرزو میکند که روزی این محبت بیدریغ به زندگیش
بازگردد. از سوی کسی دیگر. کسی که طعم و عطر محبت را قدر بداند. چرا که «ایمان
دارد هیچ انرژیای در هستی گم نمیشود.» دلم میخواست به احترام جسارت و شجاعتش
بایستم و در آغوشش بگیرم. اما چسبیده بودم به صندلی و فقط لبخند میزدم.
از آن هفته که دوباره موبایلم را توی تاکسی گم
کردم و تمام هیستوری این یکی دوسال در عرض شاید کمتر از پنج دقیقه به یغما رفت،
دیگر به چشم خودم هم اعتماد ندارم. به عنوان کسی که در دو سال گذشته دو گوشی توی
تاکسی جا گذاشته و دزد نامحترم هیچ رغبتی به برگرداندنش پیدا نکرده، از نشستن توی تاکسی
و زنگ خوردن موبایل بدحوری واهمه دارم. از ماشین که پیاده شدم دیدم موبایل سادهی
کلاسیکم توی جیبم نیست. به سوزاندن سیم کارت که فکر میکنم کهیر میزنم خداشاهده.
دنبال تاکسی دویدم. راننده نفهمید. راهش را کشید و رفت. نفس نفس میزدم و خواستم شمارهاش
را روی کاغذ بنویسم که به جای خودکار، خود بیهمه چیزش را از کیفم دراوردم! شماره
را گرفتم و گفتم نزدیکم. در را بزن. سرد است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر