آذر ۲۷، ۱۳۹۲

دیشب میرزاقاسمی درست کردم. چون خوب نبودم. بادمجان­ها را گذاشتم روی آتش و زل زدم به سیاه شدنشان. بعد هم تمام قوتم را ریختم توی دست­هام و تا میشد روی تخته کوبیدمشان. میرزاقاسمی از آن غذاهاست که پختشان آدم را آرام می­کند. سر کار نرفتم. اما «ر» که زنگ زد گفتم سرکارم. چون حوصله نداشتم. اما اگر او این کار را با من می­کرد حتمن ناراحت می­شدم! از صبح کتاب تازه­ای که خریده­ام را گرفته­ام توی دستم و دریغ از یک صفحه خواندن. امروز افسرده­طور بیدار شدم و هنوز هم روبراه نیستم. کتاب را گذاشته­ام کنارم و حالا هم بغ کرده نشسته­ام اینجا و دارم زندگیم را شخم می­زنم. خیلی گریه­آور است که بعد از این همه سال هنوز تصویری از آینده ندارم. از اینکه کلاس فرانسوی­ام را رها کرده­ام غمگین­ام. بیشتر از یکسال است که رها کرده­ام. و تمام این یکسال چیزی دلم را به درد آورده است. حتی از اینکه آهنگ­های فرانسوی گوش کنم هم فرار می­کنم. چون بر شدت غم و نگرانی­ام اضافه می­کند. اصلا خیلی چییزها بر شدت نگرانی­ام اضافه می­کند. خیلی بی­دلیل. خودم اما خوب می­دانم که این­ها از کجا آب می­خورد. حتی مهمانی فردا. اما نمی­خواهم سخت بگیرم. می­خواهم خودم را مثل موهای بلندم رها کنم. توی پیراهن قشنگم پیچ و تاپ بخورم و سرم را بگیرم بالا... همینقدر ساده، همین قدر راحت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر