دیشب میرزاقاسمی درست کردم. چون خوب نبودم.
بادمجانها را گذاشتم روی آتش و زل زدم به سیاه شدنشان. بعد هم تمام قوتم را ریختم
توی دستهام و تا میشد روی تخته کوبیدمشان. میرزاقاسمی از آن غذاهاست که پختشان
آدم را آرام میکند. سر کار نرفتم. اما «ر» که زنگ زد گفتم سرکارم. چون حوصله
نداشتم. اما اگر او این کار را با من میکرد حتمن ناراحت میشدم! از صبح کتاب تازهای
که خریدهام را گرفتهام توی دستم و دریغ از یک صفحه خواندن. امروز افسردهطور
بیدار شدم و هنوز هم روبراه نیستم. کتاب را گذاشتهام کنارم و حالا هم بغ کرده
نشستهام اینجا و دارم زندگیم را شخم میزنم. خیلی گریهآور است که بعد از این همه
سال هنوز تصویری از آینده ندارم. از اینکه کلاس فرانسویام را رها کردهام غمگینام.
بیشتر از یکسال است که رها کردهام. و تمام این یکسال چیزی دلم را به درد آورده
است. حتی از اینکه آهنگهای فرانسوی گوش کنم هم فرار میکنم. چون بر شدت غم و
نگرانیام اضافه میکند. اصلا خیلی چییزها بر شدت نگرانیام اضافه میکند. خیلی بیدلیل.
خودم اما خوب میدانم که اینها از کجا آب میخورد. حتی مهمانی فردا. اما نمیخواهم
سخت بگیرم. میخواهم خودم را مثل موهای بلندم رها کنم. توی پیراهن قشنگم پیچ و تاپ
بخورم و سرم را بگیرم بالا... همینقدر ساده، همین قدر راحت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر