«حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد رفته است. رفته است؟ زن نمیداند. نمیداند کدامشان ماندهاند، کدامشان رفته. مرد گفته بود پاییز را میماند. نمانده بود. نمانده بود؟ نوشته بود «...تو خوبی. برو خوش باش.» و زن پاسخ داده بود «باشه بابا، باشه». همین. دیگر نه مرد سراغی گرفته بود و نه زن.
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد نیست. نیست؟ زن با خود فکر میکند چرا هرگز کسی از او نخواست بماند. هرگز کسی نخواست برگردد، نرود، بماند.
خاطرات شیدایی --- سیلویا پرینت»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر