دی ۰۸، ۱۳۹۲

تمام امروز داشتم خفه می­شدم از شدت بغض. انگشت بهم می­خورد اشکم می­ریخت. وحشی شده بودم و به تلنگری قادر بودم پاچه­ی هر کسی که از کنارم می­گذرد را بگیرم. تند تند پلک می­زدم تا اشکهام نریزد. پ آمد سراغم. گفت «چی شده دیوونه.» دیوانه اشک­هایش قِل خورد و ریخت. گفت: «غلط کردم پرسیدم! ری­استارت کن! چیزی نشده! چیزی نپرسیدم!» ریسه رفتیم از خنده. خوب می­داند دیوانه ظرفیت احوالپرسی را ندارد. احساس می­کنم توی حجم بزرگی از درماندگی فرو رفته­ام و گه رسیده تا روی چشم­هام!

پاورقی:
بله. برای خودم هم خیلی تعفن­برانگیز است که هِی می­آیم اینجا و ناله می­کنم و چرند می­نویسم. اما همین است که هست. حالم همینقدر مزخرف و پوشالی است. بدتان می­آید؟ نخوانید. اصلا مگر کسی هم اینجا را می­خواند؟!­

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر