تمام امروز داشتم خفه میشدم از شدت بغض. انگشت
بهم میخورد اشکم میریخت. وحشی شده بودم و به تلنگری قادر بودم پاچهی هر کسی که
از کنارم میگذرد را بگیرم. تند تند پلک میزدم تا اشکهام نریزد. پ آمد سراغم. گفت
«چی شده دیوونه.» دیوانه اشکهایش قِل خورد و ریخت. گفت: «غلط کردم پرسیدم! ریاستارت
کن! چیزی نشده! چیزی نپرسیدم!» ریسه رفتیم از خنده. خوب میداند دیوانه ظرفیت
احوالپرسی را ندارد. احساس میکنم توی حجم بزرگی از درماندگی فرو رفتهام و گه
رسیده تا روی چشمهام!
پاورقی:
بله. برای خودم هم خیلی تعفنبرانگیز است که هِی
میآیم اینجا و ناله میکنم و چرند مینویسم. اما همین است که هست. حالم همینقدر
مزخرف و پوشالی است. بدتان میآید؟ نخوانید. اصلا مگر کسی هم اینجا را میخواند؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر